پارت⁵🥶💔😔
پارت⁵🥶💔😔
نامی:بهتری؟
هانت:اره *بغض*
نامی:خب بیا ببریم بالا
هانا:اوکی
نامجون هانارو به طناب بست و هردوتا با هم رفتن بالا
....
نامجون:خوب بدو که دیگه دیر میشه
هانا:من نمیتونم راه بیام
نامی:میدونم بیا رو کولم
هانا:نمیتونم خیلی سنگینم اینطوری کند میشه
نامی:نمیشه تو بیا ، راستی وایستا وسایل ضروری رو بزارم تو کوله تو یکیشو برداریم دوتاشو با هم نمیتونیم
هانا:اوکی بدو
*طوفان هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد و راه رفتن توی اون موقعیت سخت تر میشد اما اونا نا امید نشدن و به کار خودشون رسیدن*
نامی:خوب سوار شو
هانا اخه ...
نامی:بدو داره دیر میشه
هانا:اوکی
...۱ ساعت بعد...
نامجون دیگه نای راه رفتن نداشت خیلی خسته شده بود و گلوش هم خیلی درد میکرد چشماش داشت سیاهی میرفت *یک دفعه افتاد*
هانا:اخخخخ
نامی:خ..خوبی؟
هانت:نام؟حالت خوبه؟
نامی:اره بلند شو بریم
هانا:حالت خوب نیست
نامی:من خوبم بیا بریم
هانا:نمیتونیم توی این طوفان بریم
نامی:اگه نریم میمیریم
هانا:میگم تو حالت توب نیست نمیتونی راه بری
نامی:همین که من گفتم*داد*
هانا ترسید و چیزی نگفت و راه افتادن
۱۰ دقیقه بعد:/
نامجون از حال رفت:/
هانا:نامجون؟توروخودا بیدارشو*گریه*توروخودا بیدار شو باید بریم
اینقدر سرد بود و برف شدید که صورت هر دو سفید سفید شده بود
هانا:نامجون توروخودا بیدار شو
نامی: ...
هانا دور اطرافشو نگاه کرد و ی سنگ پیدا کرد و به زور نامجونو کشون کشون برد سمت اون سنگ و خلاف طوفان نشست تا طوفان تو صورتش نزنه
هانا:نامجون؟توروخدا بیدار شو*اما دریغ از یه تکون*
هانا:بیدارشو بخاطر من اگه بیدارشی بخدا جوابمو میدم ،میگم که دوست دارم*گریه*
نامجون:و..واقعا؟*صدای کم*
...
ببخشید که دیر میزارم🥺 واقعا کار دارم ولی سعی میکنم هر موقع که وقت کردم سریع بزارم ولی این چند پارتی امروز تموم میشه😁
نامی:بهتری؟
هانت:اره *بغض*
نامی:خب بیا ببریم بالا
هانا:اوکی
نامجون هانارو به طناب بست و هردوتا با هم رفتن بالا
....
نامجون:خوب بدو که دیگه دیر میشه
هانا:من نمیتونم راه بیام
نامی:میدونم بیا رو کولم
هانا:نمیتونم خیلی سنگینم اینطوری کند میشه
نامی:نمیشه تو بیا ، راستی وایستا وسایل ضروری رو بزارم تو کوله تو یکیشو برداریم دوتاشو با هم نمیتونیم
هانا:اوکی بدو
*طوفان هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد و راه رفتن توی اون موقعیت سخت تر میشد اما اونا نا امید نشدن و به کار خودشون رسیدن*
نامی:خوب سوار شو
هانا اخه ...
نامی:بدو داره دیر میشه
هانا:اوکی
...۱ ساعت بعد...
نامجون دیگه نای راه رفتن نداشت خیلی خسته شده بود و گلوش هم خیلی درد میکرد چشماش داشت سیاهی میرفت *یک دفعه افتاد*
هانا:اخخخخ
نامی:خ..خوبی؟
هانت:نام؟حالت خوبه؟
نامی:اره بلند شو بریم
هانا:حالت خوب نیست
نامی:من خوبم بیا بریم
هانا:نمیتونیم توی این طوفان بریم
نامی:اگه نریم میمیریم
هانا:میگم تو حالت توب نیست نمیتونی راه بری
نامی:همین که من گفتم*داد*
هانا ترسید و چیزی نگفت و راه افتادن
۱۰ دقیقه بعد:/
نامجون از حال رفت:/
هانا:نامجون؟توروخودا بیدارشو*گریه*توروخودا بیدار شو باید بریم
اینقدر سرد بود و برف شدید که صورت هر دو سفید سفید شده بود
هانا:نامجون توروخودا بیدار شو
نامی: ...
هانا دور اطرافشو نگاه کرد و ی سنگ پیدا کرد و به زور نامجونو کشون کشون برد سمت اون سنگ و خلاف طوفان نشست تا طوفان تو صورتش نزنه
هانا:نامجون؟توروخدا بیدار شو*اما دریغ از یه تکون*
هانا:بیدارشو بخاطر من اگه بیدارشی بخدا جوابمو میدم ،میگم که دوست دارم*گریه*
نامجون:و..واقعا؟*صدای کم*
...
ببخشید که دیر میزارم🥺 واقعا کار دارم ولی سعی میکنم هر موقع که وقت کردم سریع بزارم ولی این چند پارتی امروز تموم میشه😁
۳۸.۲k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.