Maah Banafsham
#Maah_Banafsham
#part124
+ارسلان
_جوننن
+ولی زشته نریم
اخمی بهش کردم
_چیش زشته؟؟نه اونا عاشق چشمو ابروی منن نه من عاشق چشم ابرو اونا فقط میخوان ثابت کنن باهمن یا اون امیر اخر گرفتش
+چرا اینقدر باهاشون بدی؟!
_چون کلی کار براشون کردم کلی بهشون محبت کردم،اخرشم چیکار کردن؟؟رفتن طرف دشمنم
+دشمنت
_ولشون کن،بزار از حالمونو بکنیم(شیطون)
دیگه چیزی نگفت،و فقط زل زد بهم،سرمو دوباره بردم سمت گردنش بو کشیدم و بهش دوباره افتادم به جون گردنش.وحشی میک میزدم، دیانام فقط اخ اوخ میکرد لبمو برد سمت گوشش و اروم زمزمه کردم
_بدجور خ..م.ار..م میکنی
+چرا؟!
بهش خندیدم و دیگه چیزی نگفتم هنوز خودش نفهمیده بود چقدر برا من ت..ح..ر..ی..ک کننده بود
دیانا 19 سالش بودو من 26 سالم
7سال ازش بزرگتر بودم،ولی خیلی خوب باهم صمیمی شده بودیم
بیخیال این فکرا شدم و به کارم ادامه دادم
کامل ل..خ..ت..ش کردم و خودمم ل..خ..ت شدم
با حال بد بهش گفتم
_دیانا ر..ا..ب..ط..ه نمیخوام،فقط ارومم کن
+چجوری؟!(تعجب)
_بشین
نشست همینجوری تو بهت بود که سرمو گذاشتم رو پاش و دستشو گذاشتم رو سرم،که دستشو کرد لای موهام و شروع کرد به ور رفتن باهاشون
_حالم خوش نیست،بدجوری خستم
+حرف بزنیم؟
_اوهوم،من وقتی 5 سالم بود پدر مادرم از هم جدا شدن،پیش مامانم زندگی میکردم تا همین چندسال پیش که دانشگاه قبول شدم و اومدم اینجا،حاضر بودم برم خوابگاه ولی نرم خونمون مامانم خیلی اذیتم میکرد تو سن 18 سالگیم هی گفت باید زن بگیریو ازین حرفا،برا همین ولش کردمو اومدم اینجا....
#part124
+ارسلان
_جوننن
+ولی زشته نریم
اخمی بهش کردم
_چیش زشته؟؟نه اونا عاشق چشمو ابروی منن نه من عاشق چشم ابرو اونا فقط میخوان ثابت کنن باهمن یا اون امیر اخر گرفتش
+چرا اینقدر باهاشون بدی؟!
_چون کلی کار براشون کردم کلی بهشون محبت کردم،اخرشم چیکار کردن؟؟رفتن طرف دشمنم
+دشمنت
_ولشون کن،بزار از حالمونو بکنیم(شیطون)
دیگه چیزی نگفت،و فقط زل زد بهم،سرمو دوباره بردم سمت گردنش بو کشیدم و بهش دوباره افتادم به جون گردنش.وحشی میک میزدم، دیانام فقط اخ اوخ میکرد لبمو برد سمت گوشش و اروم زمزمه کردم
_بدجور خ..م.ار..م میکنی
+چرا؟!
بهش خندیدم و دیگه چیزی نگفتم هنوز خودش نفهمیده بود چقدر برا من ت..ح..ر..ی..ک کننده بود
دیانا 19 سالش بودو من 26 سالم
7سال ازش بزرگتر بودم،ولی خیلی خوب باهم صمیمی شده بودیم
بیخیال این فکرا شدم و به کارم ادامه دادم
کامل ل..خ..ت..ش کردم و خودمم ل..خ..ت شدم
با حال بد بهش گفتم
_دیانا ر..ا..ب..ط..ه نمیخوام،فقط ارومم کن
+چجوری؟!(تعجب)
_بشین
نشست همینجوری تو بهت بود که سرمو گذاشتم رو پاش و دستشو گذاشتم رو سرم،که دستشو کرد لای موهام و شروع کرد به ور رفتن باهاشون
_حالم خوش نیست،بدجوری خستم
+حرف بزنیم؟
_اوهوم،من وقتی 5 سالم بود پدر مادرم از هم جدا شدن،پیش مامانم زندگی میکردم تا همین چندسال پیش که دانشگاه قبول شدم و اومدم اینجا،حاضر بودم برم خوابگاه ولی نرم خونمون مامانم خیلی اذیتم میکرد تو سن 18 سالگیم هی گفت باید زن بگیریو ازین حرفا،برا همین ولش کردمو اومدم اینجا....
۹.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.