[مجبور به ازدواجت میکنم ]
[مجبور به ازدواجت میکنم ]
پارت ۶
دیگه هیچی نگفت و از اوتاق خارج شد
ات مشغول پوشیدنه لباس هایش بود و خودش میگفت
\\ آخه چرا باید این بچه رو به دنیا بیارم اون ع*وض همش تخسیره اون بود عصبامو خراب میکنه آنقدر از دستش عصبانی هستم که میخواهم لتپارش کنم \\
بعد از پوشاندن لباس هایش از اوتاق خارج شد سمته رستوران رفت
کله آن روز دختره فقد و فقد کار میکرد و تا شب هیچ چیزی به لب اش نزد
ساعت ۱۲ شده بود وقتی کار اش تمام شد و سمته خونه اش قدم برداشت هوا خیلی سرد بود و یه تیشرت مشکی پوشیده بود وقتی وارده خانه اش شد یهویی سرش گیج رفت و دست اش رو رویه دیوار گذاشت تا نیافته زمین ..
چشم هایش سیاهی میرفت و خودش رو بزور سمته آشپزخونه رساند
با خوردن آب میوه نفس راحتی کشید و روبه صندلی نشست
بعد از کمی فکر کردن سمته اوتاق اش قدم برداشت
خود اش رو رویه تخت پرت کرد و نگاهی به شکم اش کرد
ات : هی ع*وضی چرا اینقدر ازیتم میکنی
نگاهش رو از رویه شکم اش برداشت و به سقف خیره شد
___________________________
...... ببخشید قربان نتونستم پیداش کنم
لینو از رویه صندلی اش بلند شد و سمته راننده اش رفت جلو اش ایستاد
لینو: به من چه که پیداش نکردی من گفتم که اون رو میخواهم نگفتم چند روز گم شو و بعدش بیا و بگو بخشید قربان پیداش نکردم
... خیلی ببخشید اما باز هم نباشن مون رو میکنم
لینو : خیله خوب بیرون
راننده اش از اوتاق خارج شد لینو عصبی رویه صندلی اش نشست و با خودش زمزمه کرد
لینو : اوف آخه تو کجایی
گردنبند تو دست اش رو سفت گرفت
وقتی عاشق می شه زمان برایش بدونه عشق اش سخت میگذره وقتی عاشق کسی میشه قلب اش دیگه تعلق به اون نداره دیگه قبل اش فقد و فقد درگیره همان فرد هست الان وضع لینو همان جوری هست
وقتی کار میکنه وقتی غذا میخوره وقتی دوش میگیره همش تو ذهنش اش همان دختر هست
________________________
صبح با سرگیجه بیدار شد و بعد از دوش گرفتن سمته سالون رفت و با کلافگی گفت
ات : صبح بخیر
مادرش هیچ جوابی نداد و از سالون خارج شد سمته آشپز خونه رفت و
ات عصبی رویه صندلی نشست با دست اش پیشانه اش رو ماساژ داد و شروع به خوردن صبحونه کرد صدا یه در به گوشش خورد و از رویه صندلی بلند شد و به سمته در رفت
مرد معثنی با کت شلوار رسمی روبه رویه در ایستاده بود
اقایه لی : سلام صبح تون بخیر
ات به کنار در تکیه داد و دست به س*ینه شد و گفت
ات : چی میخواهی
اقایه لی : باید حرف بزنیم
بدونه اجازه وارده خانه شد و رویه مبل نشست مادرش وقتی اون مرد رو دیدی شکه شد چون همان کسی بود که تو خانه اش کار میکرد
م/ات : اقایه رئیس
____________
این فقد منم که نمیتونم بیشتر از یک پوست بزارم یا همه اینجورین ترو خدا یکی بگه چرا حساب ها من فقد اجازه یک پست رو میده یکی تون بگه من چیکار کنم 😞😞😞
پارت ۶
دیگه هیچی نگفت و از اوتاق خارج شد
ات مشغول پوشیدنه لباس هایش بود و خودش میگفت
\\ آخه چرا باید این بچه رو به دنیا بیارم اون ع*وض همش تخسیره اون بود عصبامو خراب میکنه آنقدر از دستش عصبانی هستم که میخواهم لتپارش کنم \\
بعد از پوشاندن لباس هایش از اوتاق خارج شد سمته رستوران رفت
کله آن روز دختره فقد و فقد کار میکرد و تا شب هیچ چیزی به لب اش نزد
ساعت ۱۲ شده بود وقتی کار اش تمام شد و سمته خونه اش قدم برداشت هوا خیلی سرد بود و یه تیشرت مشکی پوشیده بود وقتی وارده خانه اش شد یهویی سرش گیج رفت و دست اش رو رویه دیوار گذاشت تا نیافته زمین ..
چشم هایش سیاهی میرفت و خودش رو بزور سمته آشپزخونه رساند
با خوردن آب میوه نفس راحتی کشید و روبه صندلی نشست
بعد از کمی فکر کردن سمته اوتاق اش قدم برداشت
خود اش رو رویه تخت پرت کرد و نگاهی به شکم اش کرد
ات : هی ع*وضی چرا اینقدر ازیتم میکنی
نگاهش رو از رویه شکم اش برداشت و به سقف خیره شد
___________________________
...... ببخشید قربان نتونستم پیداش کنم
لینو از رویه صندلی اش بلند شد و سمته راننده اش رفت جلو اش ایستاد
لینو: به من چه که پیداش نکردی من گفتم که اون رو میخواهم نگفتم چند روز گم شو و بعدش بیا و بگو بخشید قربان پیداش نکردم
... خیلی ببخشید اما باز هم نباشن مون رو میکنم
لینو : خیله خوب بیرون
راننده اش از اوتاق خارج شد لینو عصبی رویه صندلی اش نشست و با خودش زمزمه کرد
لینو : اوف آخه تو کجایی
گردنبند تو دست اش رو سفت گرفت
وقتی عاشق می شه زمان برایش بدونه عشق اش سخت میگذره وقتی عاشق کسی میشه قلب اش دیگه تعلق به اون نداره دیگه قبل اش فقد و فقد درگیره همان فرد هست الان وضع لینو همان جوری هست
وقتی کار میکنه وقتی غذا میخوره وقتی دوش میگیره همش تو ذهنش اش همان دختر هست
________________________
صبح با سرگیجه بیدار شد و بعد از دوش گرفتن سمته سالون رفت و با کلافگی گفت
ات : صبح بخیر
مادرش هیچ جوابی نداد و از سالون خارج شد سمته آشپز خونه رفت و
ات عصبی رویه صندلی نشست با دست اش پیشانه اش رو ماساژ داد و شروع به خوردن صبحونه کرد صدا یه در به گوشش خورد و از رویه صندلی بلند شد و به سمته در رفت
مرد معثنی با کت شلوار رسمی روبه رویه در ایستاده بود
اقایه لی : سلام صبح تون بخیر
ات به کنار در تکیه داد و دست به س*ینه شد و گفت
ات : چی میخواهی
اقایه لی : باید حرف بزنیم
بدونه اجازه وارده خانه شد و رویه مبل نشست مادرش وقتی اون مرد رو دیدی شکه شد چون همان کسی بود که تو خانه اش کار میکرد
م/ات : اقایه رئیس
____________
این فقد منم که نمیتونم بیشتر از یک پوست بزارم یا همه اینجورین ترو خدا یکی بگه چرا حساب ها من فقد اجازه یک پست رو میده یکی تون بگه من چیکار کنم 😞😞😞
۱۴۴
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.