[ مجبور به ازدواجت میکنم ]
[ مجبور به ازدواجت میکنم ]
پارت ۴
بعد از اون شب لینو به دنباله همان دخترک میگشت هر جا هر مکان رو میگشت آیا میتونه اون دختر رو پیدا کنه ؟؟
پدر لینو مردی هست که فقد و فقد برایش پول مهمه زندگی اش خانواده اش کله شرکت اش برایش خیلی مهمه و همچنین وارث اش .....
_____________________________
صبح امروز انگار خیلی خوب نبود چون ات با حالت تهوع خیلی ناجور بیدار شد رویه تخت اش نشسته بود سرش گیج میرفت چند تا نفس عمیقی کشید و حالش بدتر شد ملافه رو زود از خودش کشید و زود به سمته دست شوی رفت دیشب سر کار بود و دیر وقت اومده بود خونه و هیچ غذا یی نخورده بود با خودش زمزمه کرد
ات : حتما بخاطر نخوردن غذاست
مثل هر روز و هر وقت حالش معلومه بود ادم بی صدا و مغرور هستش
به سمته حمام رفت و بعد از دوش گرفتن لباسش هایش رو پوشید و کیف اش رو برداشت و سمته در خروجی رفت ......
وارده رستوران شد و مشغول درست کردن میز و صندلی شد
تو این وسط دو ساعت گذشت وقتی سفارش مشتری ها رو میگرفت چشم هایش سیاهی رفت و همه جا برایش تار بود دست اش تکیه گاه رو سرش گذاشت و دیگه سمته زمین اوفتاد ......
__________________
مادر اش که سر کار بود و مشغول تمیز کردنه زمین بود که گوشیش زنگ خورد و با خبر که به گوشش خورد زود سمته خانم لی رفت و از مادر لینو اجازه رفتن گرفت و رفت سمته بیمارستان
مادرش جلو اش رویه صندلی نشسته بود و ات خیلی آروم خواب بود چشم هایش خیلی آروم باز کرد و نیم نگاهی به مادر اش کرد و با صدایه لرزون گفت
ات : مادر چرا منو آوردی بیمارستان
مادرش با نگرانی گفت
...... آخه دخترم چرا بیهوش شدی میدونی چقد نگرانت شدم
رویه تخت نشست و گفت
ات : اح لا*مصب چم شده ..
زیر لب زمزمه کرد
دکتر وارد اوتاق شد
دکتر : خوب خانم حالتون چطوره خوبین
ات نگاهی خیلی سرد و خشن اش رو سمت دکتر دوخت
ات : به خوشکی شانس
دکتر: خوب حالت خوبه وقتی سرمتون تموم شد میتوانید برید
م/ات : چرا از حال رفته
خانم دکتر پرونده ای که تو دست اش رو جلویه صورتش گرفت و با کمی خوشحالی گفت
دکتر: تبریک میگم دخترتون حامله هست
ات چابک نگاهش رو سمته مادرش دوخت مادرش با صدایه لرزون گفت
م/ات : چند وقتشه
دکتر : ۳ هفته هستش
دکتر بعد از حرفش از اوتاق خارج شد
مادرش نگاهش رو به پایین دوخت و با ناراحتی گفت
م/ات : پدرش کجاست
ات دست راست اش رو لایه موهایش برد و با عصبانیت غرید
ات : ل*عنت بهش
مادرش دوباره پرسید
م/ات : جوابمو بده دخترم من عصبانی نمیشم بهم بگو عزیزم
ات لب پایین اش رو گاز گرفت و گفت
ات : لع*نتی همین هم کم بود خدا کنه سه غلو باشه
آخر حرف اش خندیی کرد و....
پارت ۴
بعد از اون شب لینو به دنباله همان دخترک میگشت هر جا هر مکان رو میگشت آیا میتونه اون دختر رو پیدا کنه ؟؟
پدر لینو مردی هست که فقد و فقد برایش پول مهمه زندگی اش خانواده اش کله شرکت اش برایش خیلی مهمه و همچنین وارث اش .....
_____________________________
صبح امروز انگار خیلی خوب نبود چون ات با حالت تهوع خیلی ناجور بیدار شد رویه تخت اش نشسته بود سرش گیج میرفت چند تا نفس عمیقی کشید و حالش بدتر شد ملافه رو زود از خودش کشید و زود به سمته دست شوی رفت دیشب سر کار بود و دیر وقت اومده بود خونه و هیچ غذا یی نخورده بود با خودش زمزمه کرد
ات : حتما بخاطر نخوردن غذاست
مثل هر روز و هر وقت حالش معلومه بود ادم بی صدا و مغرور هستش
به سمته حمام رفت و بعد از دوش گرفتن لباسش هایش رو پوشید و کیف اش رو برداشت و سمته در خروجی رفت ......
وارده رستوران شد و مشغول درست کردن میز و صندلی شد
تو این وسط دو ساعت گذشت وقتی سفارش مشتری ها رو میگرفت چشم هایش سیاهی رفت و همه جا برایش تار بود دست اش تکیه گاه رو سرش گذاشت و دیگه سمته زمین اوفتاد ......
__________________
مادر اش که سر کار بود و مشغول تمیز کردنه زمین بود که گوشیش زنگ خورد و با خبر که به گوشش خورد زود سمته خانم لی رفت و از مادر لینو اجازه رفتن گرفت و رفت سمته بیمارستان
مادرش جلو اش رویه صندلی نشسته بود و ات خیلی آروم خواب بود چشم هایش خیلی آروم باز کرد و نیم نگاهی به مادر اش کرد و با صدایه لرزون گفت
ات : مادر چرا منو آوردی بیمارستان
مادرش با نگرانی گفت
...... آخه دخترم چرا بیهوش شدی میدونی چقد نگرانت شدم
رویه تخت نشست و گفت
ات : اح لا*مصب چم شده ..
زیر لب زمزمه کرد
دکتر وارد اوتاق شد
دکتر : خوب خانم حالتون چطوره خوبین
ات نگاهی خیلی سرد و خشن اش رو سمت دکتر دوخت
ات : به خوشکی شانس
دکتر: خوب حالت خوبه وقتی سرمتون تموم شد میتوانید برید
م/ات : چرا از حال رفته
خانم دکتر پرونده ای که تو دست اش رو جلویه صورتش گرفت و با کمی خوشحالی گفت
دکتر: تبریک میگم دخترتون حامله هست
ات چابک نگاهش رو سمته مادرش دوخت مادرش با صدایه لرزون گفت
م/ات : چند وقتشه
دکتر : ۳ هفته هستش
دکتر بعد از حرفش از اوتاق خارج شد
مادرش نگاهش رو به پایین دوخت و با ناراحتی گفت
م/ات : پدرش کجاست
ات دست راست اش رو لایه موهایش برد و با عصبانیت غرید
ات : ل*عنت بهش
مادرش دوباره پرسید
م/ات : جوابمو بده دخترم من عصبانی نمیشم بهم بگو عزیزم
ات لب پایین اش رو گاز گرفت و گفت
ات : لع*نتی همین هم کم بود خدا کنه سه غلو باشه
آخر حرف اش خندیی کرد و....
۳.۹k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.