[ مجبور به ازدواجت میکنم ]
[ مجبور به ازدواجت میکنم ]
پارت ۵
ات : لع*نتی خدا کنه سه غلو باشه
آخر حرف اش خندی کرد مادرش عصبی غرید
م/ات : یکمی جدیش بگیر دخترم این بچه مالیه کیه پدرش کجاست
ات نفس عمیقی کشید و به تخت تکیه داد و با کلافگی گفت
ات : بچیه لینو .....
مادرش چشم هایش درشت شده بودن و با تعجب گفت
م/ات : چی پسر اقایه مدیر لینو رو میگی
ات نگاهش به زمین دوخته بود سرشو به معنیه اره تکون داد و بعد از کمی مکس گفت
ات : این که کاری نداره
مادرش نگاهش رو سمت اش دوخت و دختر اش دوباره ادامه داد
ات : بچه رو سقت میکنم
م/ات : تو تو همچین کاری نمیکنی میفهمی
ات : مادر چیداری میگی
م/ات : من نمیدونم که تو چطوری باهاش بودی اونم با پسر اقایه رئیس
پس دیونه بازی در نیار
ات : مادر ....
م/ات : کافیه تو چرا نمی فهمی تا کی میخواهی مجرد بمونی و فقد کار بکنی این بچه زندگی تو عوض میکنه
ات: مادر من این بچه رو بدنیا نمیارم
م/ات : اقایه لینو میدونه
ات نگاهش رو به پایین دوخت با خودش گفت یعنی الان خجالت کشیدم
م/ات : مگه با تو نیستم
ات : نه ما یه شب اشتباهی با هم بودیم اون منو نمی شناسه اما من اونو میشناسم
م/ات : خیله خوب هیچ آسیبی به این بچه نمی رسونی
ات : من بچیه اون ع*وضی رو به دنیا نمیارم
م/ات : کافیه دیگه زندگی تو بسپار به دسته مادرت خواهش میکنم دوخترم این بچه رو به دنیا بیار آینده ما تو دسته تو هستش
ات نمیدونست که چیکار کنه اگه به دنیا اوردنه این بچه کاره خوبی نبود چی یا اگه حرف مادرش درست باشه چی نمیدونست که چیکار کنه از بچگی این دخترا تنها بود و هیچ کسی رو نداشت الان هم همین جوریه
نگاهش به شکم اش کرد چشم هایش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت
ات : من این بچه رو به دنیا نمیارم
مادرش عصبی گفت
م/ات : ات دیونه نشو ازت خواهش میکنم
ات عصبی به مادرش نگاه کرد
ات : من هیچ وقت نمیخواهم بچه دار بشم
م/ات : آخه چرا نمی فهمی هیچ دختری نمیتونست لینو رو ببینه چه برسه باهاش بودن اما تو ...
ات عصبی غرید
ات : مادر منظورت چیه خجالت بکش من یه اشتباهی کردم الان هم پاش وامیستم
مادرش میخواست حرف بزنه اما پرستار وارده اوتاق شد و سرم دست ات رو جم کرد و گفت مرخصه ات بدونه حرف دیگیی از رویه تخت بلند شد
ات : مادر برو بیرون میخواهم لباسامو رو عوض کنم
م/ات : باشه میرم اما تو بگو که میخواهی چیکار کنی
ات : خوب معلومه بچه رو نمیخواهم فردا وقت دکتر میگیرم
مادرش ناامیدی گفت
م/ات : ازت همچین انتظاری نداشتم ناامیدم کردی ....
پارت ۵
ات : لع*نتی خدا کنه سه غلو باشه
آخر حرف اش خندی کرد مادرش عصبی غرید
م/ات : یکمی جدیش بگیر دخترم این بچه مالیه کیه پدرش کجاست
ات نفس عمیقی کشید و به تخت تکیه داد و با کلافگی گفت
ات : بچیه لینو .....
مادرش چشم هایش درشت شده بودن و با تعجب گفت
م/ات : چی پسر اقایه مدیر لینو رو میگی
ات نگاهش به زمین دوخته بود سرشو به معنیه اره تکون داد و بعد از کمی مکس گفت
ات : این که کاری نداره
مادرش نگاهش رو سمت اش دوخت و دختر اش دوباره ادامه داد
ات : بچه رو سقت میکنم
م/ات : تو تو همچین کاری نمیکنی میفهمی
ات : مادر چیداری میگی
م/ات : من نمیدونم که تو چطوری باهاش بودی اونم با پسر اقایه رئیس
پس دیونه بازی در نیار
ات : مادر ....
م/ات : کافیه تو چرا نمی فهمی تا کی میخواهی مجرد بمونی و فقد کار بکنی این بچه زندگی تو عوض میکنه
ات: مادر من این بچه رو بدنیا نمیارم
م/ات : اقایه لینو میدونه
ات نگاهش رو به پایین دوخت با خودش گفت یعنی الان خجالت کشیدم
م/ات : مگه با تو نیستم
ات : نه ما یه شب اشتباهی با هم بودیم اون منو نمی شناسه اما من اونو میشناسم
م/ات : خیله خوب هیچ آسیبی به این بچه نمی رسونی
ات : من بچیه اون ع*وضی رو به دنیا نمیارم
م/ات : کافیه دیگه زندگی تو بسپار به دسته مادرت خواهش میکنم دوخترم این بچه رو به دنیا بیار آینده ما تو دسته تو هستش
ات نمیدونست که چیکار کنه اگه به دنیا اوردنه این بچه کاره خوبی نبود چی یا اگه حرف مادرش درست باشه چی نمیدونست که چیکار کنه از بچگی این دخترا تنها بود و هیچ کسی رو نداشت الان هم همین جوریه
نگاهش به شکم اش کرد چشم هایش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت
ات : من این بچه رو به دنیا نمیارم
مادرش عصبی گفت
م/ات : ات دیونه نشو ازت خواهش میکنم
ات عصبی به مادرش نگاه کرد
ات : من هیچ وقت نمیخواهم بچه دار بشم
م/ات : آخه چرا نمی فهمی هیچ دختری نمیتونست لینو رو ببینه چه برسه باهاش بودن اما تو ...
ات عصبی غرید
ات : مادر منظورت چیه خجالت بکش من یه اشتباهی کردم الان هم پاش وامیستم
مادرش میخواست حرف بزنه اما پرستار وارده اوتاق شد و سرم دست ات رو جم کرد و گفت مرخصه ات بدونه حرف دیگیی از رویه تخت بلند شد
ات : مادر برو بیرون میخواهم لباسامو رو عوض کنم
م/ات : باشه میرم اما تو بگو که میخواهی چیکار کنی
ات : خوب معلومه بچه رو نمیخواهم فردا وقت دکتر میگیرم
مادرش ناامیدی گفت
م/ات : ازت همچین انتظاری نداشتم ناامیدم کردی ....
۳۱۶
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.