رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۹۸
بعداز اینکه با ارسام صحبت کردم گوشیمو توی جیبم گذاشتم ک دیدم از خونه اومدع بیرون نمیتونستم نگامو ازش بردارم خیلی خوشگل کردع بود لعنتی نمیدونست با اینکاراش نابودم میکنه..ی پالتوی سفید با بوت سفید و شلوار رو شال مشکی موهاشو باز گذاشته بود و هیچ آرایشی نکردع بود حس خوبی بهم دست میدادوقتی حرفامو گوش میکردوچیزی نمیگفت تند تند اومد کنارم و چشماشو درشت کردو با ناز گفت:اشکانی
چشمام گردشد و گفتم:بله
سرشو انداخت پایین و گفت:میشه..می
-میشه چی؟
-من رانندگی کنم..
-نه
-آخه..چرا!؟
-ی بار گفتم
بعد از موتور پیاده شدم
-اشکان بزار دیگع خودتم بهم..
دستمو دور کمرش حلقه کردم ک حرفشو قطع کرد و با تعجب نگام کرد شیطنتم گل کرد..کمی ب خودم نزدیکش کردم ک با صدای آرومی گفت:داری چیکار میکنی!؟
چیزی نگفتم و لبخند شیطونی زدم ک گفت:
-نیشتو ببند..ولم کن ..اشکان
-جان
چیزی نگفت و چشماش بیشتر گرد شد سرمو ب سمتش نزدیک کردم فاصله چندانی نداشتیم چشماشو بست ک خنده ای کردم و بلندش کردم و جلوی موتور نشوندمش و خودمم پشتش نشستم برگشت نگام کردو گفت:خیلی بیشعوری
سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:میدونم
شونشو بالا دادوگفت:نکن
چونمو روی شونش فشردم ک خندید وگفت:نکن اشکان
-چیشد!..آهان خانم قلقلکش میاد..
-اشکان نکن
-من کاری نمیکنم فقط خوابم میاد میخوام سرمو بزارم اینجا
شیطون شدوگفت:باشه هرچی تو بگی
یهو سویچو چرخوند ک موتور روشن شد یا ابوالفضل
سریع سرمو از شونش برداشتم و گفتم:من غلط
و کلاه کاسکت مشکیمو گذاشتم و اونم کلاه کاسکت سفیدمو گذاشت دستای گرمشو روی موتور تنظیم کردم و دستای خودمو روی دستاش گذاشتم جک رو زدم بالا و گاز دادم و گفتم:بزن بریم
ک هوی بلندی کشید..باهم توی شهر خلوت تهران دور زدیم و خوب بهش موتور سواری یاد دادم ب سمت پل طبیعت رفتیم و کلی عکس گرفتیم و بعد ب سمت پارکی رفتیم و آدرینا شروع کرد از همه چی صحبت کردومنم با لبخند نگاش میکردم حتا موضوع صحبتش خنده دار نباشه همیشه همینطوری بودم داشت ادای معلم هاشو در میورد و میگفت چقدر بخاطر شیطنتاش میفرستنش دفتر..روی چمنا نشسته بودم و اونم وایستاده بودو حرف میزد ک با دیدن چند تا پسر ک دارن با نگاه هیزشون ب آدرینا نگاه میکنن عصبی شدم آدرینا متوجه شد ک حواصم بهش نیست ک سرشو ب سمت جایی ک نگاه میکنم برمیگردونه ک یکی از اونا ی سوتی میکشی و یکی دیگشون براش بوس میفرسته عصبی میشم و از جام بلند میشم و ب سمتشون رفتم ک آدرینا جلوم وایستادو گفت:ولشون کن اشکان اونا لیاقت نگاه کردن هم ندارن
با حرفش احساس خوبی بهم دست دادودستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم:باشه عزیزم
اون پسرا هم ک از حرف آدرینا تعحب کردع بودن و لال شدع بودن..
پارت۹۸
بعداز اینکه با ارسام صحبت کردم گوشیمو توی جیبم گذاشتم ک دیدم از خونه اومدع بیرون نمیتونستم نگامو ازش بردارم خیلی خوشگل کردع بود لعنتی نمیدونست با اینکاراش نابودم میکنه..ی پالتوی سفید با بوت سفید و شلوار رو شال مشکی موهاشو باز گذاشته بود و هیچ آرایشی نکردع بود حس خوبی بهم دست میدادوقتی حرفامو گوش میکردوچیزی نمیگفت تند تند اومد کنارم و چشماشو درشت کردو با ناز گفت:اشکانی
چشمام گردشد و گفتم:بله
سرشو انداخت پایین و گفت:میشه..می
-میشه چی؟
-من رانندگی کنم..
-نه
-آخه..چرا!؟
-ی بار گفتم
بعد از موتور پیاده شدم
-اشکان بزار دیگع خودتم بهم..
دستمو دور کمرش حلقه کردم ک حرفشو قطع کرد و با تعجب نگام کرد شیطنتم گل کرد..کمی ب خودم نزدیکش کردم ک با صدای آرومی گفت:داری چیکار میکنی!؟
چیزی نگفتم و لبخند شیطونی زدم ک گفت:
-نیشتو ببند..ولم کن ..اشکان
-جان
چیزی نگفت و چشماش بیشتر گرد شد سرمو ب سمتش نزدیک کردم فاصله چندانی نداشتیم چشماشو بست ک خنده ای کردم و بلندش کردم و جلوی موتور نشوندمش و خودمم پشتش نشستم برگشت نگام کردو گفت:خیلی بیشعوری
سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:میدونم
شونشو بالا دادوگفت:نکن
چونمو روی شونش فشردم ک خندید وگفت:نکن اشکان
-چیشد!..آهان خانم قلقلکش میاد..
-اشکان نکن
-من کاری نمیکنم فقط خوابم میاد میخوام سرمو بزارم اینجا
شیطون شدوگفت:باشه هرچی تو بگی
یهو سویچو چرخوند ک موتور روشن شد یا ابوالفضل
سریع سرمو از شونش برداشتم و گفتم:من غلط
و کلاه کاسکت مشکیمو گذاشتم و اونم کلاه کاسکت سفیدمو گذاشت دستای گرمشو روی موتور تنظیم کردم و دستای خودمو روی دستاش گذاشتم جک رو زدم بالا و گاز دادم و گفتم:بزن بریم
ک هوی بلندی کشید..باهم توی شهر خلوت تهران دور زدیم و خوب بهش موتور سواری یاد دادم ب سمت پل طبیعت رفتیم و کلی عکس گرفتیم و بعد ب سمت پارکی رفتیم و آدرینا شروع کرد از همه چی صحبت کردومنم با لبخند نگاش میکردم حتا موضوع صحبتش خنده دار نباشه همیشه همینطوری بودم داشت ادای معلم هاشو در میورد و میگفت چقدر بخاطر شیطنتاش میفرستنش دفتر..روی چمنا نشسته بودم و اونم وایستاده بودو حرف میزد ک با دیدن چند تا پسر ک دارن با نگاه هیزشون ب آدرینا نگاه میکنن عصبی شدم آدرینا متوجه شد ک حواصم بهش نیست ک سرشو ب سمت جایی ک نگاه میکنم برمیگردونه ک یکی از اونا ی سوتی میکشی و یکی دیگشون براش بوس میفرسته عصبی میشم و از جام بلند میشم و ب سمتشون رفتم ک آدرینا جلوم وایستادو گفت:ولشون کن اشکان اونا لیاقت نگاه کردن هم ندارن
با حرفش احساس خوبی بهم دست دادودستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم:باشه عزیزم
اون پسرا هم ک از حرف آدرینا تعحب کردع بودن و لال شدع بودن..
۱۳.۴k
۰۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.