رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۹۶
-هے بهش دست نزن..
-نمیخوام وای خیلی خوشگلع..
-میدونم مثل صاحبشع..
-خودشیفته
و چشم غره ای رفتم هرکاری میکردم نمیتونستم بشیم..
-ععع چرا نمیشه..
یهو احساس کردم رفتم هوا وفرود اومدم روی موتور باتعجب نگاش کردم لبخندش شیطونی زد و لپمو کشید و جلوم نشست چرا اینکارو کرد نمیگه من جنبه ندارم نه اشتباه شد نمیدونه قلبم جنبه ندارع..یهو ب خودم اومدم و مشتی ب بازوش زدم و گفتم من میخوام رانندگی کنم؛سرشوب سمتم برگردوند وگفت:
-میخوای ب کشتنمون بدی!؟!
-نخیرم..من بلدم
خندع کرد و گفت:منظورت همون موقع های ک جلو میشستی وفک میکردی داری رانندگی وگاز میدی ولی در اصل کار من بود
باچشمای گردشدع گفتم:چے!؟خیلے بیشعورے..
خنده بلندی کردوگفت:پس چے فک کردی ب اندازه کافی جونم دستت هست اینم..
حرفشو خورد و هووفی کشید و سرشو ب سمت جلو برگردوند چے !!منظورش چے بود از جونم ب اندازه کافی دستتع!؟..
یهو موتور با سرعت زیادی حرکت کرد ک جیغی کشیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:آروم اشکان..
سرعتشو کم کرد،کوچه ها خلوت بود باید بود چون ساعت۳ شب بودیهو اشکان شروع کرد ب مارپیچی رفتن و من هوهو میکردم ک اشکان شیطنتش شروع شد وسرعتشو زیاد کرد
ی دستمو با ترس از دورکمرش جدا کردم و بالا بردم حس خوبی بود وقتی موهای طلایم ب رقص با باد درمی اورد
چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم با احساس نگاهی روم چشمامو باز کردم و بادیدن اشکان ک سرشو ب سمتم برگردونده و داره نگام میکنه از پشت شیشه کلاه کاسکت تعجب کردم و ب چشمای آبیش نگاه کردم...وایسا بینم اونوقت الان ک رانندگی میکنه..جیغی زدم و دستمو ب سمت جلو بردم ک نزدیک بود بخوریم ب سطل های زباله بزرگ شهرداری ک اشکان سریع ب جلو نگاه کرد و موتور رو هدایت کرد و گوشه ای پارک کرد از روی موتور پیاده شد و کلاشو از سرش برداشت و دستی ب موهاش کشید منم کلامو در اوردم و گفتم:اشکان..
پریدسرحرفم وگفت:چیزی نگو..
وا این چشه امشب خواست سوار موتور بشه ک دستمو روی چوشنش گذاشتم و سرشو ب سمت خودم کشید نگاه تعجبش روم بود ک گفتم:چرا چشات انقدر قرمزع؟!
-خستگیع..
-دروغ نگو من تورو میشناسم..
-چیزی نیست آدرینا تمومش کن..
-نه هس من میدونم..
چشماشو بست و لباشو فشرد ودستاشو مشت ک کردوبا حرص گفت:دیوونم نکن
با تعجب نگاش میکردم ک چشماشو باز کردوگفت:
-بریم ی چیزی بخوریم؟
-این موقع شب؟
-اوهوم..من ی جای خوب میشناسم..
-بفرماید بانوی زیبا
-متشکرم پِرنس خوشتیب
ایس بک رو ازش گرفتم طمع توت فرنگی بود خوب میدونست چی دوست دارم...روی موتور نشسته بودیم و منتظر طلوع خورشید بودیم و ایس بک میخوردیم ک اشکان گفت:
-میای شرط بندی؟
-چع شرط بندیی؟
-هرکی تا سه میشمارع و زمان هرکسی خورشید طلوع کرد اون میتونه ی شرطی بزارع؛موافقی؟
پارت۹۶
-هے بهش دست نزن..
-نمیخوام وای خیلی خوشگلع..
-میدونم مثل صاحبشع..
-خودشیفته
و چشم غره ای رفتم هرکاری میکردم نمیتونستم بشیم..
-ععع چرا نمیشه..
یهو احساس کردم رفتم هوا وفرود اومدم روی موتور باتعجب نگاش کردم لبخندش شیطونی زد و لپمو کشید و جلوم نشست چرا اینکارو کرد نمیگه من جنبه ندارم نه اشتباه شد نمیدونه قلبم جنبه ندارع..یهو ب خودم اومدم و مشتی ب بازوش زدم و گفتم من میخوام رانندگی کنم؛سرشوب سمتم برگردوند وگفت:
-میخوای ب کشتنمون بدی!؟!
-نخیرم..من بلدم
خندع کرد و گفت:منظورت همون موقع های ک جلو میشستی وفک میکردی داری رانندگی وگاز میدی ولی در اصل کار من بود
باچشمای گردشدع گفتم:چے!؟خیلے بیشعورے..
خنده بلندی کردوگفت:پس چے فک کردی ب اندازه کافی جونم دستت هست اینم..
حرفشو خورد و هووفی کشید و سرشو ب سمت جلو برگردوند چے !!منظورش چے بود از جونم ب اندازه کافی دستتع!؟..
یهو موتور با سرعت زیادی حرکت کرد ک جیغی کشیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:آروم اشکان..
سرعتشو کم کرد،کوچه ها خلوت بود باید بود چون ساعت۳ شب بودیهو اشکان شروع کرد ب مارپیچی رفتن و من هوهو میکردم ک اشکان شیطنتش شروع شد وسرعتشو زیاد کرد
ی دستمو با ترس از دورکمرش جدا کردم و بالا بردم حس خوبی بود وقتی موهای طلایم ب رقص با باد درمی اورد
چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم با احساس نگاهی روم چشمامو باز کردم و بادیدن اشکان ک سرشو ب سمتم برگردونده و داره نگام میکنه از پشت شیشه کلاه کاسکت تعجب کردم و ب چشمای آبیش نگاه کردم...وایسا بینم اونوقت الان ک رانندگی میکنه..جیغی زدم و دستمو ب سمت جلو بردم ک نزدیک بود بخوریم ب سطل های زباله بزرگ شهرداری ک اشکان سریع ب جلو نگاه کرد و موتور رو هدایت کرد و گوشه ای پارک کرد از روی موتور پیاده شد و کلاشو از سرش برداشت و دستی ب موهاش کشید منم کلامو در اوردم و گفتم:اشکان..
پریدسرحرفم وگفت:چیزی نگو..
وا این چشه امشب خواست سوار موتور بشه ک دستمو روی چوشنش گذاشتم و سرشو ب سمت خودم کشید نگاه تعجبش روم بود ک گفتم:چرا چشات انقدر قرمزع؟!
-خستگیع..
-دروغ نگو من تورو میشناسم..
-چیزی نیست آدرینا تمومش کن..
-نه هس من میدونم..
چشماشو بست و لباشو فشرد ودستاشو مشت ک کردوبا حرص گفت:دیوونم نکن
با تعجب نگاش میکردم ک چشماشو باز کردوگفت:
-بریم ی چیزی بخوریم؟
-این موقع شب؟
-اوهوم..من ی جای خوب میشناسم..
-بفرماید بانوی زیبا
-متشکرم پِرنس خوشتیب
ایس بک رو ازش گرفتم طمع توت فرنگی بود خوب میدونست چی دوست دارم...روی موتور نشسته بودیم و منتظر طلوع خورشید بودیم و ایس بک میخوردیم ک اشکان گفت:
-میای شرط بندی؟
-چع شرط بندیی؟
-هرکی تا سه میشمارع و زمان هرکسی خورشید طلوع کرد اون میتونه ی شرطی بزارع؛موافقی؟
۱۳.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.