من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم

من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم
در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه ی متروکی
در جاده ای دور افتاده
با پنجره های بسته
چراغ های خاموش
و پر از دلتنگی …
که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند
و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید …
غمگین، تنها، خسته…

و تو همانی باشی
که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سراغم می آیی
با خودت نور به اتاق ها می آوری
و خنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام
پاک می کنی…
همانی …
که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم
دیدگاه ها (۱)

با تو خیالم لایِ عطرِ یاسمن می رفت تا قصّه‌هایِ بی‌سرانجامِ...

غنیمت است حضور زنی که دوستش داری در کنارتمینشینی از زیبای نس...

#وقتی نباشی تحمل تنهایی #کار ساده ایی نیست #چون تنهایی قبل ا...

روی دیوار تنم تصویر یک در میکشماز حصار زندگی آخر شبی پر میکش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط