پارت
پارت ۱
قلب سیاه
مثل همیشه از خواب بیدار شدم که برم مدرسه...پس رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم و بعد یه ربع رفتم پایین و دیدم میز صبحونه امادس.
ا/ت: صبح بخیر
مامان و بابا و جونگ کوک با لبخند جواب ا/ت رو دادن و همشون مشغول خوردن شدن.
ا/ت: مامان من دیر بر می گردم خونه
جونگ کوک اخم کوچیکی کرد. کوک: برای چی؟
نمی دونستم چطوری باید می پیچوندم. ا/ت: ه..هیچی..ففط یذره کلاس بیشتر دارم...
چند ساعت بعد.....ساعت ۳ ظهر بود و مدرسه تموم شد و همونطور که وسایلامو داشتم جمع می کردم میلا دوست صمیمیم با یذره اخم نگام کرد و گفت. میلا: ا/ت نگو که می خوای بری پیش سوهو!! (سوهو دوست پسر ا/ت که خانواده ا/ت خبر ندارن) ا/ت: فقط قراره باهاش یذره قدم بزنم کار دیگه ای نمی کنیم...قول میدم...
میلا با کلافگی از کلاس رفت چون می دونست هرچی به ا/ت بگه ا/ت بازم کار خودشو می کنه.
کیفمو گذاشتم رو دوشم و لز کلاس خارج شدم و دیدم سوهو با لبخند نگام می کنه رفتم سمتش و دست همو گرفتیم و از مدرسه خارج شدیم و رفتیم قدم زدیم...کلی حرف زدیم و خندیدیم و بستنی خوردیم و بعد از ۳ ساعت رفتیم کاراکوئه...یه اتاق اجاره کردیم و رفتیم تو و می خوندیم...تقریبا دیگه شب شده بود تا اینکه سوهو با نگاه شیطنت بهم نگاه کرد و گفت.......
#قلب_سیاه
#سناریو #فیکشن #جونگ_کوک
قلب سیاه
مثل همیشه از خواب بیدار شدم که برم مدرسه...پس رفتم دستشویی و کارای لازم رو انجام دادم و بعد یه ربع رفتم پایین و دیدم میز صبحونه امادس.
ا/ت: صبح بخیر
مامان و بابا و جونگ کوک با لبخند جواب ا/ت رو دادن و همشون مشغول خوردن شدن.
ا/ت: مامان من دیر بر می گردم خونه
جونگ کوک اخم کوچیکی کرد. کوک: برای چی؟
نمی دونستم چطوری باید می پیچوندم. ا/ت: ه..هیچی..ففط یذره کلاس بیشتر دارم...
چند ساعت بعد.....ساعت ۳ ظهر بود و مدرسه تموم شد و همونطور که وسایلامو داشتم جمع می کردم میلا دوست صمیمیم با یذره اخم نگام کرد و گفت. میلا: ا/ت نگو که می خوای بری پیش سوهو!! (سوهو دوست پسر ا/ت که خانواده ا/ت خبر ندارن) ا/ت: فقط قراره باهاش یذره قدم بزنم کار دیگه ای نمی کنیم...قول میدم...
میلا با کلافگی از کلاس رفت چون می دونست هرچی به ا/ت بگه ا/ت بازم کار خودشو می کنه.
کیفمو گذاشتم رو دوشم و لز کلاس خارج شدم و دیدم سوهو با لبخند نگام می کنه رفتم سمتش و دست همو گرفتیم و از مدرسه خارج شدیم و رفتیم قدم زدیم...کلی حرف زدیم و خندیدیم و بستنی خوردیم و بعد از ۳ ساعت رفتیم کاراکوئه...یه اتاق اجاره کردیم و رفتیم تو و می خوندیم...تقریبا دیگه شب شده بود تا اینکه سوهو با نگاه شیطنت بهم نگاه کرد و گفت.......
#قلب_سیاه
#سناریو #فیکشن #جونگ_کوک
- ۱۰.۴k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط