رمان همسر اجباری پارت صد وپنجاه و هفتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وپنجاه و هفتم
خب منم شوخی کردم.
وباهم خندیدیم.
اومد جلو و رو تا زانواش وایساد و در جعبه شیشه شکالتو باز کرد شکالت قلبی بودن یکی بر داشت و یکی گذاشت
دهن باز آ ..آ..آ.
دهنمو بازکردم و گفتم مممممم.
یکم که جوییدمش خیلی خوش مزه بود. وقتی کوچیک بودم هرچی که خوشمزه بود باذوق میگفتم وای خدا.و بعد با
ولع میخوردم.
-وای خدا خیلی خوش مزه است .
جعبه رو از دست آریا گرفتمو چهارزانو نشستم.شروع کردم تند تند خوردن .
آریا داشت با چشمای گرد و دهن باز نگام میکرد نگام میکرد.یکی رو برداشتمو گذاشتم تو دهن باز آریا و گفتم.
دیگه اینجوری نگام نکن چون خبری نیست و شروع کردم به خوردم یهو آریا شکالت تو دهن از خنده ترکید.
وای خدا آنا تو چقد بچه ای... وای خدا...
اشک آریا ازشدت خندش در اومد. افتاد به سرفه واسه شکالتی بود که تو دهنش بود.سریع رفتم سمت آب و یه
لبوان آب بهش دادم و سر کشید و دوباره خندید.
صدای احسان میومد که منو صدا میزد آنا.... بعدش صدای در اتاق من بود فکر کنم اومد من آریا رو نگاه میکرد.که
داشت میخندیدریز ریز.
-انگار بدت نمیاد احسان بفهمه.
-دستشو اورد باال و زد رو دماغمو گفت زنمی سهمی قلبمی حقمی بزار بفهمه.
بقیه اش تو دهنش خشک شد با دیدن صحنه رو بروش. آریا هم یه لیوان آب دستش ودست آریا رو هوابود که احسان در باز کردو گفتمنو آریا فاصله خیلی کم دست آریا نزدیک لبم. و چندتا شکالت تو مشتم.اونیکی روی دهنم بود واسه پاک کردن
شکالت دور دهنم.
آریا دستشو سریع اورد پایین اما دیر بود.
احسان خجالت زده بعد خندشم میومد قرمز شده بود.
-چیززه ....آنا ....ا...همون....تو بگو.
دست پاچگی احسان باعث خنده هردوتاشون شدو من سرم پایین از خجالت.
احسانرو به آریا گفت :نخند بی حیا. قباهت داره واال.
-قباهت واسه خودت داره که در نزده میای تومن خانم خودمه.
-پس تاحاال کجا بودی ها.
-به توچه من ریا نمیکنم.
- پس االن این چی بود من دیدم.
-دوست دارم دلم خواست اصن بازم تکرار میکنم ممممم.
آریا گونه محکم بوسید.
-من دیگه حرفی ندارم. رفت بیرون و درو بست.
با حرص پامو کوبیدم زمینو گفتم.
آریا به حرص خوردن من میخندیداه آریا این چکاری بود نمیخواممممم.
- اصن من برم پایین باهات قهرم.نمیخخخخخوام .احسان االن فکر بد میکنه دیگه طوری نیگاش کنممم.
درو باز کردم برم که
Comments please
خب منم شوخی کردم.
وباهم خندیدیم.
اومد جلو و رو تا زانواش وایساد و در جعبه شیشه شکالتو باز کرد شکالت قلبی بودن یکی بر داشت و یکی گذاشت
دهن باز آ ..آ..آ.
دهنمو بازکردم و گفتم مممممم.
یکم که جوییدمش خیلی خوش مزه بود. وقتی کوچیک بودم هرچی که خوشمزه بود باذوق میگفتم وای خدا.و بعد با
ولع میخوردم.
-وای خدا خیلی خوش مزه است .
جعبه رو از دست آریا گرفتمو چهارزانو نشستم.شروع کردم تند تند خوردن .
آریا داشت با چشمای گرد و دهن باز نگام میکرد نگام میکرد.یکی رو برداشتمو گذاشتم تو دهن باز آریا و گفتم.
دیگه اینجوری نگام نکن چون خبری نیست و شروع کردم به خوردم یهو آریا شکالت تو دهن از خنده ترکید.
وای خدا آنا تو چقد بچه ای... وای خدا...
اشک آریا ازشدت خندش در اومد. افتاد به سرفه واسه شکالتی بود که تو دهنش بود.سریع رفتم سمت آب و یه
لبوان آب بهش دادم و سر کشید و دوباره خندید.
صدای احسان میومد که منو صدا میزد آنا.... بعدش صدای در اتاق من بود فکر کنم اومد من آریا رو نگاه میکرد.که
داشت میخندیدریز ریز.
-انگار بدت نمیاد احسان بفهمه.
-دستشو اورد باال و زد رو دماغمو گفت زنمی سهمی قلبمی حقمی بزار بفهمه.
بقیه اش تو دهنش خشک شد با دیدن صحنه رو بروش. آریا هم یه لیوان آب دستش ودست آریا رو هوابود که احسان در باز کردو گفتمنو آریا فاصله خیلی کم دست آریا نزدیک لبم. و چندتا شکالت تو مشتم.اونیکی روی دهنم بود واسه پاک کردن
شکالت دور دهنم.
آریا دستشو سریع اورد پایین اما دیر بود.
احسان خجالت زده بعد خندشم میومد قرمز شده بود.
-چیززه ....آنا ....ا...همون....تو بگو.
دست پاچگی احسان باعث خنده هردوتاشون شدو من سرم پایین از خجالت.
احسانرو به آریا گفت :نخند بی حیا. قباهت داره واال.
-قباهت واسه خودت داره که در نزده میای تومن خانم خودمه.
-پس تاحاال کجا بودی ها.
-به توچه من ریا نمیکنم.
- پس االن این چی بود من دیدم.
-دوست دارم دلم خواست اصن بازم تکرار میکنم ممممم.
آریا گونه محکم بوسید.
-من دیگه حرفی ندارم. رفت بیرون و درو بست.
با حرص پامو کوبیدم زمینو گفتم.
آریا به حرص خوردن من میخندیداه آریا این چکاری بود نمیخواممممم.
- اصن من برم پایین باهات قهرم.نمیخخخخخوام .احسان االن فکر بد میکنه دیگه طوری نیگاش کنممم.
درو باز کردم برم که
Comments please
۱۶.۰k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.