رمان همسر اجباری پارت صد وپنجاه و هشتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وپنجاه و هشتم
اشو در اوردمو خواست بگیرتم که جیغ زدمو درو بستم. و فررررارررگفت زنمی سهممی قلبمی حقمی.
آنا وایسا من که دستم به تو میرسه رفتم پایین نشستم کنار عسل رو مبل دو نفره.
عسل-خوبی آنا چرا دوییدی چیزی شده.
لبخندی زدمو گفتم نه عزیزم چیز خاصی نیست سرب سر بچه ها گذاشتم االن اومدم اینجا .
-امیرچشه.
باشکل دهن گفت نمیدونم.
رو به امیر گفتم.
-آقا امیر مشکلی پیش اومده.
-نه چیز مهمی نیست.
-آنا جان بیخیال امیر همینطوریه وقتی رو پرونده گیر میکنه.
-ینی گیر کرده.
-آره فعال بیخیال. من که خیلی دلم گرفته تو خونه.
-ساعت چنده
-یه ربع به یازده.
احسان آریا اومدن پایین با خنده. و امیر همون طور تو فکر بود.
آریا اروم با سر اشاره کرد این چشه.
منم گفتم نمیدونم.
آریا:امیر چیزی شده!؟نه چیز خاصی نیست.
احسان:پاشید بریم تو حیاط .
-راست میگه داداشم بریم.
-چقد زود خودتو قاطی میکنی بشین سرجات منظورم بزرگتراست.
ازاینکه جدی این حرفو زد ناراحت شدم همه به تبعیت از احسان پاشدن که برن تو حیاط.
آریا اومد سمتمو گفت .
-بچه تو خونه بمونه خطر داره عمویی تو با من بیا.
با خوشحالی دست آریا رو گرفتمو گفتم.
-میسی عمویی.
و رو کردم به احسان واسش زبون در اوردم .
احسان با اخم نمایش اومد سمتم تو باید ادب شی بچه بی ادب.
بازوی آریا رو گرفتم و گفتم عمویی.دایی احسان هاپو شد.میخواد منو بزنه اینطوری این حرفو زدم با حالت بچگونه.
اینقد با نمک بود رفتارم که حتی امیرم خندید.
رفتیم توحیاط و یکم که قدم زدیم
عسل-بچه ها بیاید مسابقه دو. تا در ورودی.
هر پنج تا به خط واستادیم.با گفت کلمه رو احسان دوییدیم.
امیر جلو بود بعدش عسل بعد آریا بعد احسان بعد من.
داشتم میدوییدم نفر آخر بودم. اونقد دیر رسیدم که بچه ها از جلو چشم دور شدن خدا بگم چکارتون کنه.
میترسیم.
Comments please
اشو در اوردمو خواست بگیرتم که جیغ زدمو درو بستم. و فررررارررگفت زنمی سهممی قلبمی حقمی.
آنا وایسا من که دستم به تو میرسه رفتم پایین نشستم کنار عسل رو مبل دو نفره.
عسل-خوبی آنا چرا دوییدی چیزی شده.
لبخندی زدمو گفتم نه عزیزم چیز خاصی نیست سرب سر بچه ها گذاشتم االن اومدم اینجا .
-امیرچشه.
باشکل دهن گفت نمیدونم.
رو به امیر گفتم.
-آقا امیر مشکلی پیش اومده.
-نه چیز مهمی نیست.
-آنا جان بیخیال امیر همینطوریه وقتی رو پرونده گیر میکنه.
-ینی گیر کرده.
-آره فعال بیخیال. من که خیلی دلم گرفته تو خونه.
-ساعت چنده
-یه ربع به یازده.
احسان آریا اومدن پایین با خنده. و امیر همون طور تو فکر بود.
آریا اروم با سر اشاره کرد این چشه.
منم گفتم نمیدونم.
آریا:امیر چیزی شده!؟نه چیز خاصی نیست.
احسان:پاشید بریم تو حیاط .
-راست میگه داداشم بریم.
-چقد زود خودتو قاطی میکنی بشین سرجات منظورم بزرگتراست.
ازاینکه جدی این حرفو زد ناراحت شدم همه به تبعیت از احسان پاشدن که برن تو حیاط.
آریا اومد سمتمو گفت .
-بچه تو خونه بمونه خطر داره عمویی تو با من بیا.
با خوشحالی دست آریا رو گرفتمو گفتم.
-میسی عمویی.
و رو کردم به احسان واسش زبون در اوردم .
احسان با اخم نمایش اومد سمتم تو باید ادب شی بچه بی ادب.
بازوی آریا رو گرفتم و گفتم عمویی.دایی احسان هاپو شد.میخواد منو بزنه اینطوری این حرفو زدم با حالت بچگونه.
اینقد با نمک بود رفتارم که حتی امیرم خندید.
رفتیم توحیاط و یکم که قدم زدیم
عسل-بچه ها بیاید مسابقه دو. تا در ورودی.
هر پنج تا به خط واستادیم.با گفت کلمه رو احسان دوییدیم.
امیر جلو بود بعدش عسل بعد آریا بعد احسان بعد من.
داشتم میدوییدم نفر آخر بودم. اونقد دیر رسیدم که بچه ها از جلو چشم دور شدن خدا بگم چکارتون کنه.
میترسیم.
Comments please
۱۲.۱k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.