لونا « لحنش جدی و محکم بود.... همه چپ چپ به هم نگاه میکرد
لونا « لحنش جدی و محکم بود.... همه چپ چپ به هم نگاه میکردن.... و شمارش معکوس شروع شد.
جیمین « یک
میهی « یاخدا... دست لونا رو محکم گرفتم و پشت سرش قایم شدم....
جیمین « دو
جیمین « بلند شدم و شوکر روی میز رو برداشتم.....و سه....جان بیارینش بیرون
لونا « با اومدن بادیگارد هاش طرفمون چشمام رو روی هم گذاشتم و دست میهی رو گرفتم که صدای جیغ یکی از دخترا بلند شد و بعدش از موهاش گرفتنش و انداختنش جلوی ارباب....
جاسوس عمارت جیمین « ارباب...اشتباه شده من کاری نکردم....هق....
جیمین « بازیگر خوبی هستی....جلوش روی زانو هام نشستم....اما با بد کسی در اوفتادی....سرش رو بلند کردم و شوکر رو روی گردنش گذاشتم...جیغی کشید و از حال رفت....بلند شدم لباسم رو تکوندن و گفتم « جان! ببرش اتاق شکنجه....و شما ها..اگه بفهمم پاتون رو از عمارت بیرون گذاشتید یا جاسوسی میکنید تیکه تیکه اتون میکنم...مرخصید
لونا « حقیقتا دلم برای اون دختر سوخت....اما کاری از دستم بر نمیومد..
میهی « شب شده بود و همه توی اتاق هامون بودیم....امروز حسابی کار کرده بودیم و خسته بودم....اما همین که اومدم چشمام رو روی هم بزارم صدای جیغی اومد و با ترس از جا پریدم..
لونا « نترس...احتمالا دارن اون دختر رو شکنجه میکنن....توی این مدت به این صدا ها عادت کردیم....
میهی « هیم...لونا مثل مادر مهربون بود و هوامو داشت.....رفتم کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهاش
لونا « یاععع میهی برو روی تخت بخواب
میهی « پیش تو باشم بهتره...اونجا میترسم..
لونا « باشه.....از اونجایی که حق بیرون رفتن از عمارت رو نداشتیم پس مدرسه هم نمیرفتیم... اما من یواشکی از دکتر جانگ خوندن و نوشتن یادگرفته بودم.... اون خیلی مهربون بود و پزشک خصوصی خاندان پارک بود.....تکلیفی که بهم داده بود رو انجام داده بودم و ساعت دو نصفه شب بود....نگاهی به میهی کردم که عین فرشته ها خوابیده بود و خودشو جمع کرده بود......با اومدن اون صدای جیغ با صدای بلند تر نگاهی به در اتاق کردم....یعنی اگه برم ببینم چه خبره عیبی داره؟....رفت و آمد از 12 شب ممنوع بود و اگه از این ساعت به بعد بیرون باشیم سخت تنبیه میشیم.....اما من خیلی کنجکاو بودم....آروم میهی رو گذاشتم رو تخت و بی سر و صدا از پله ها پایین اومدم و مدام چک میکردم کسی پشت سرم نباشه......صدای جیغ از بیرون عمارت میمومد..درست همون اتاقی که ورود خدمه ممنوعه.....من از بچگی اینجا بودم و تمام سوراخ سنبه های اینجا رو بلد بودم....
لونا « با اختیاط به در اون اتاق نزدیک شدم و از چشمی در دیدم به وحشتناک ترین نحوه ممکن دارن شکنجه اش میکنن.....چشمام رو از ترس بستم....چطور میتونن این صحنه ها رو اینقدر راحت نگاه کنن.....با نشستن دستی روی شونه ام قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد..
جیمین « یک
میهی « یاخدا... دست لونا رو محکم گرفتم و پشت سرش قایم شدم....
جیمین « دو
جیمین « بلند شدم و شوکر روی میز رو برداشتم.....و سه....جان بیارینش بیرون
لونا « با اومدن بادیگارد هاش طرفمون چشمام رو روی هم گذاشتم و دست میهی رو گرفتم که صدای جیغ یکی از دخترا بلند شد و بعدش از موهاش گرفتنش و انداختنش جلوی ارباب....
جاسوس عمارت جیمین « ارباب...اشتباه شده من کاری نکردم....هق....
جیمین « بازیگر خوبی هستی....جلوش روی زانو هام نشستم....اما با بد کسی در اوفتادی....سرش رو بلند کردم و شوکر رو روی گردنش گذاشتم...جیغی کشید و از حال رفت....بلند شدم لباسم رو تکوندن و گفتم « جان! ببرش اتاق شکنجه....و شما ها..اگه بفهمم پاتون رو از عمارت بیرون گذاشتید یا جاسوسی میکنید تیکه تیکه اتون میکنم...مرخصید
لونا « حقیقتا دلم برای اون دختر سوخت....اما کاری از دستم بر نمیومد..
میهی « شب شده بود و همه توی اتاق هامون بودیم....امروز حسابی کار کرده بودیم و خسته بودم....اما همین که اومدم چشمام رو روی هم بزارم صدای جیغی اومد و با ترس از جا پریدم..
لونا « نترس...احتمالا دارن اون دختر رو شکنجه میکنن....توی این مدت به این صدا ها عادت کردیم....
میهی « هیم...لونا مثل مادر مهربون بود و هوامو داشت.....رفتم کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهاش
لونا « یاععع میهی برو روی تخت بخواب
میهی « پیش تو باشم بهتره...اونجا میترسم..
لونا « باشه.....از اونجایی که حق بیرون رفتن از عمارت رو نداشتیم پس مدرسه هم نمیرفتیم... اما من یواشکی از دکتر جانگ خوندن و نوشتن یادگرفته بودم.... اون خیلی مهربون بود و پزشک خصوصی خاندان پارک بود.....تکلیفی که بهم داده بود رو انجام داده بودم و ساعت دو نصفه شب بود....نگاهی به میهی کردم که عین فرشته ها خوابیده بود و خودشو جمع کرده بود......با اومدن اون صدای جیغ با صدای بلند تر نگاهی به در اتاق کردم....یعنی اگه برم ببینم چه خبره عیبی داره؟....رفت و آمد از 12 شب ممنوع بود و اگه از این ساعت به بعد بیرون باشیم سخت تنبیه میشیم.....اما من خیلی کنجکاو بودم....آروم میهی رو گذاشتم رو تخت و بی سر و صدا از پله ها پایین اومدم و مدام چک میکردم کسی پشت سرم نباشه......صدای جیغ از بیرون عمارت میمومد..درست همون اتاقی که ورود خدمه ممنوعه.....من از بچگی اینجا بودم و تمام سوراخ سنبه های اینجا رو بلد بودم....
لونا « با اختیاط به در اون اتاق نزدیک شدم و از چشمی در دیدم به وحشتناک ترین نحوه ممکن دارن شکنجه اش میکنن.....چشمام رو از ترس بستم....چطور میتونن این صحنه ها رو اینقدر راحت نگاه کنن.....با نشستن دستی روی شونه ام قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد..
۸.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.