همسر اجباری ۳۲۳
#همسر_اجباری #۳۲۳
با پدرش حرف زدم نه یه بار نه دوبار بلکه چندین بار اول یکم سرسخت بود... اما وقتی رفتم دیدنشون و تحقیق
کردم فهمیدم خانواده خوب و آبرو دارین. و هیچ کس از این قضیه خبر نداره...هرچقدر هم اقوام از نبود آنا پرسیدن
این بنده خدا هاهم گفتن خونه خواهرشه...
-ینی شما رفتین شهری که در حال حاضر زندگی میکنن.کرمانشاه؟
-نه پسرم خانواده آنا االن اینجاهستن خونه دومادشون که ساکن تهرانه...
باباش میگفت اونم اومده دنبال آنا...بنده خدا فکر کرده بود آنا...کنارتو خوش نیست و به اجبار کنارته و تو واسش
جهنم ساختی از زندگیش.
و دنبال وکیله که آنا رو ازت بگیره...
-با این حرف دلم ریخت...
سرمو انداختم پایین ...
-پسر کجایی گوشت با من هست؟؟
آخه..آقاجون آخه من نمیتونم آنا کجا بره... وکیل واسه چی ما داریم زندگیمونو میکنیم...
-پسرم من باهاتم ...اونم پدره و نگران دخترش و پشیمون از طرد کردن آنا...االن اومده واسه جبران...
-آقا جون من به حرمت همین آقای پدر به حرمت همون دلی که آنا ازش شکسته باخودم عهد کردم. تاوقتی آنارو به
خونوادش برنگردونم تاوقتی واسش عروسی نگیرم.اونو مال خودم نکنم هیچ وقت واسه آنا شوهر نبودم جز یه هم
خونه. حاال اینا تلک و تلک دارن میان دخترشونو ببرن
آقا جون معلوم بود از حرفم تعجب کرده...
تعجب جاشو داد به یه لبخند ...یه لبخند عمیق...سرمو با دستش کشید سمت لبش و بوسه ای رو پیشونیم زد.
با پدرش حرف زدم نه یه بار نه دوبار بلکه چندین بار اول یکم سرسخت بود... اما وقتی رفتم دیدنشون و تحقیق
کردم فهمیدم خانواده خوب و آبرو دارین. و هیچ کس از این قضیه خبر نداره...هرچقدر هم اقوام از نبود آنا پرسیدن
این بنده خدا هاهم گفتن خونه خواهرشه...
-ینی شما رفتین شهری که در حال حاضر زندگی میکنن.کرمانشاه؟
-نه پسرم خانواده آنا االن اینجاهستن خونه دومادشون که ساکن تهرانه...
باباش میگفت اونم اومده دنبال آنا...بنده خدا فکر کرده بود آنا...کنارتو خوش نیست و به اجبار کنارته و تو واسش
جهنم ساختی از زندگیش.
و دنبال وکیله که آنا رو ازت بگیره...
-با این حرف دلم ریخت...
سرمو انداختم پایین ...
-پسر کجایی گوشت با من هست؟؟
آخه..آقاجون آخه من نمیتونم آنا کجا بره... وکیل واسه چی ما داریم زندگیمونو میکنیم...
-پسرم من باهاتم ...اونم پدره و نگران دخترش و پشیمون از طرد کردن آنا...االن اومده واسه جبران...
-آقا جون من به حرمت همین آقای پدر به حرمت همون دلی که آنا ازش شکسته باخودم عهد کردم. تاوقتی آنارو به
خونوادش برنگردونم تاوقتی واسش عروسی نگیرم.اونو مال خودم نکنم هیچ وقت واسه آنا شوهر نبودم جز یه هم
خونه. حاال اینا تلک و تلک دارن میان دخترشونو ببرن
آقا جون معلوم بود از حرفم تعجب کرده...
تعجب جاشو داد به یه لبخند ...یه لبخند عمیق...سرمو با دستش کشید سمت لبش و بوسه ای رو پیشونیم زد.
۴.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.