کوک ملینا بس کن اون بچه س

۱۸

کوک: ملینا بس کن اون بچه س

ملینا: وای مگه من چی گفتم حقیقت گفتم

کوک از سر جاش بلند شد به سمت در رفت تا بتونه هان را پیدا کنه و هان را کنا ر مجسمه ی دید که نشسته بود گریه میکرد

کوک؛چرا گریه میکنی آقا کوچولو ؟

هان؛ بهم تحمت زد من مامانم با زحمت لباس میخره حتی لباس هایی که اجوما برام میدوزه قشنگتره
.کوک: اجوما؟

هان: اوهوم اجونا جنیسا خیلی مهربونه تازه برای تولدم برام یک ماشین خیلی بزرگ خرید

کوک : راجب پدرت چی میدونی؟

هان: فقط میدونم اون خیلی خوشتیپ بوده ولی اون دیگه رفته تو آسمونا پیش فرشته ها مامانم میگه اون همیشه مواظبمه

کوک: عکس پدرت را دیدی؟

هان: آره اونم یکبار مامانم رفته بود کمک اجوما و رایان تا طویله را تمیز کنن منم داخل اتاق خودم مامانم داخل صندوق عکس مردی را دیدم که فکر کنم بابام بود چون همش مامانم شب ها باهاش حرف میزنه و گریه میکنه
کوک: اوه
هان: عمو میای باهم بازی کنیمممم لطفااااا🥺🥺
کوک: اممم نمیدون...

هان: عموووو جوننن🥺🥺🥺

کوک: باشه

هان: هورااا(کوک بغل کرد)

هان و کوک مشغول بازی قایم موشک شدن کوک با خودش گفت اگه ویکتوریا گم نشده بود الان میتونستند با بچشون بازی کنن

هان: عموو الو

کوک: بله
هان: میای بریم طویله اسب سواری کنیممم؟
کوک: مگه بلدی؟
هان: آره رایان و اجوشی بهم یاد داده چی فکر کردی فکر کردی فقط خودت اسب سواری بلدیی؟
کوک با حرف های هان لبخندی به لبش اومد و به نگهبان گفت تا اسب کوچولویی برای هان بیاره تا باهم اسب سواری کنن

ببخشید کم بود
دیدگاه ها (۱۳)

پارت ۱۹چند روز از گم شدن هان میگذشت ویکتوریا هم بدون هان اف...

انقدر خوشحالم که فیکم هشت تا لایک گرفته آخه هشتا لایک ؟ من ...

پارت ۱۷هان: آخ سرم درد میکنه(لحجه بچه کوچولو ) کوک: سلام آق...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط