پسر آدمیزاد
پسرِ آدمیزاد
پارت.۱
ویو نویسنده..
جونگهی پادشاه خون آشام ها...برای خوردن خون به شهر میره...همین که از ماشینش پیاده میشه...پسری میبینه که داره از اونجا رد میشه...به نظرش میرسه حالا که به شهر اومده...برای خواهر یکی یدونش هم یچی ببره...چی بهتر از این پسر؟!
ویو جونگ کوک
تو راه برگشت از مدرسه بودم....که سر راهم یه پسرِ جذاب و خوشگل دیدم...که به ماشینش تکیه داده بود...واوو..ماشینش خیلی خوشگل بود...ولی پسره...خیلی بد نگاهم میکرد...یجورایی ترسیدم..
راهمو کج کردم...ولی دیدم داره میاد دنبالم... یکدفعه کشیده شدم داخل یه کوچه...این کوچه رو میشناسم...این کوچه پر از خونه های متروکست...چسبوندم به دیوار...الان به چشم هاش دقت کردم...قرمز بود...ترسناک بود....بدون حرفی سرش رو تو گردنم فرو برد...
کوک. هعیی چیکار میکنی؟
جونگهی."حرفی نزد"
دندوناشو رو گردنم میکشید...وایسا..این دندونا شبیه دندون انسان نبود...میتونستم حسش کنم...همینطور ادامه داد...که یکدفعه دندون هاش رو وارد پوستم کرد...زیاد درد نداشت ولی یجوری بود...تقلا کردم ولی تکون نخورد...همینطور خونم رو میخورد...که یکدفعه وایساد..و سیاهی
ویو جونگهی
بهش کمی نیرو وارد کردم تا دردش نیاد...دوست ندارم الان..صداش در بیاد..کمی از خونش خوردم...خوب بود...بری همین بیهوشش کردم...گذاشتمش رو دوشم..و به سمت ماشین حرکت کردم..و رو صندلی شاگرد خوابوندمش....
خودم هم رفتم تا کمی خون بخورم....
بعد از اینکه خون مورد نیازم رو به دست آوردم...
سوار ماشین شدم...هنوز خواب بود...خوبه!
به سمت کاخ ا.ت حرکت کردم...
ادامه دارد....
پارت.۱
ویو نویسنده..
جونگهی پادشاه خون آشام ها...برای خوردن خون به شهر میره...همین که از ماشینش پیاده میشه...پسری میبینه که داره از اونجا رد میشه...به نظرش میرسه حالا که به شهر اومده...برای خواهر یکی یدونش هم یچی ببره...چی بهتر از این پسر؟!
ویو جونگ کوک
تو راه برگشت از مدرسه بودم....که سر راهم یه پسرِ جذاب و خوشگل دیدم...که به ماشینش تکیه داده بود...واوو..ماشینش خیلی خوشگل بود...ولی پسره...خیلی بد نگاهم میکرد...یجورایی ترسیدم..
راهمو کج کردم...ولی دیدم داره میاد دنبالم... یکدفعه کشیده شدم داخل یه کوچه...این کوچه رو میشناسم...این کوچه پر از خونه های متروکست...چسبوندم به دیوار...الان به چشم هاش دقت کردم...قرمز بود...ترسناک بود....بدون حرفی سرش رو تو گردنم فرو برد...
کوک. هعیی چیکار میکنی؟
جونگهی."حرفی نزد"
دندوناشو رو گردنم میکشید...وایسا..این دندونا شبیه دندون انسان نبود...میتونستم حسش کنم...همینطور ادامه داد...که یکدفعه دندون هاش رو وارد پوستم کرد...زیاد درد نداشت ولی یجوری بود...تقلا کردم ولی تکون نخورد...همینطور خونم رو میخورد...که یکدفعه وایساد..و سیاهی
ویو جونگهی
بهش کمی نیرو وارد کردم تا دردش نیاد...دوست ندارم الان..صداش در بیاد..کمی از خونش خوردم...خوب بود...بری همین بیهوشش کردم...گذاشتمش رو دوشم..و به سمت ماشین حرکت کردم..و رو صندلی شاگرد خوابوندمش....
خودم هم رفتم تا کمی خون بخورم....
بعد از اینکه خون مورد نیازم رو به دست آوردم...
سوار ماشین شدم...هنوز خواب بود...خوبه!
به سمت کاخ ا.ت حرکت کردم...
ادامه دارد....
- ۵.۶k
- ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط