❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part4
راه افتاد و از پله ها بالا رفت: دنبالم بیا.
با تردید همراهش به اتاقش رفتم و در رو بستم: نمیخای بگی چی شده؟
سیترا از پنجره بیرون رو نگاه کرد: یونگی و آیو دارن میان اینجا.
جریان سردی از بدنم رد شد: میان آمریکا یا بیاین عمارت ما؟
امیدوار بودم جواب سیترا آمریکا باشه اما نبود: میان به ما سر بزنن!
دستی تو موهام کشیدم: چرا دارن این همه راه رو میان؟ چرا ویدئو کال نمیگیرن؟
سیترا با تندی گفت: دارن میان کریسمس رو کنار هم باشیم، یادت نره والری ما چه بخایم و چه نخایم یه خانواده ایم!
با عصبانیت داد زدم: محض رضای مسیح با من از خانواده حرف نزن، من و آیو که از هم خوشمون نمیاد و همیشه بعد از دیدن یونگی یه بلایی سرم میاد، من نمیخام اون یکی کلیه ام رو هم از دست بدم.
دستی تو موهام کشیدم: هر چیزی که به گذشته مربوط باشه برام بوی درد و مرگ میده، من میرم هتل و تا وقتی که نرن بر نمیگردم.
سیترا اخم کرد: 5سال پیش برای مراسم عروسیشون نیومدی کره، 4سال پیش برای تولد پسرشون نیومدی کره، تموم این 5 سال برای هیچ کاری بهشون سر نزدی... حالا که دارن میان حق نداری خودتو گم و گور کنی!
ـــ سیترا خواهش میکنم....
حرفم رو قطع کرد و با تحکم گفت: فقط بتمرگ سرجات و این دوهفته رو مثل یه آدم بالغ رفتار کن!
از شدت عصبانیت و حرص حس میکردم هر لحظه گریه ام میگیره: وقتی با دیدنشون خودتم اندازه من عذاب میکشی چرا گفتی بیان؟
چشمای بی فروغش رو بهم دوخت: 28ساله که دارم زندگی میکنم، 28ساله که تو هر لحظه دارم زجر میکشم و عذاب میبینم، این دوهفته عذاب هم رو این 28سال تحمل میکنم.
خواستم چیزی بگم که تقه ای به در خورد و هیونجین اومد تو: آلفاجم مهموناتون رسیدن.
بعد با دیدن چهره گرفته من با نگرانی پرسید: چیزی شده بیب؟
ناخاسته لبخند زدم.
این پسر چقدر خوب و مهربون بود؟
بعد از اون حرفایی که بهش زدم چطور میتونست انقدر مهربون باشه و نگرانم بشه؟
سیترا: چیزی نیست هیون، ازتون میخام با یونگی و آیو با کمال احترام رفتار کنین.
هیونجین سرش رو تکون داد: خیالتون راحت آلفاجم.
سیترا بدون عوض کردن لباسش که یه تاب مشکی و یه شلوار جذب سفید بود از اتاق رفت بیرون.
هیونجین اومد سمتم: همه چی مرتبه؟
لبخند مصنوعی زدم: خوبم.
هیونجین با تردید نگاهم کرد: اوکی پس بهتره بریم استقبال مهمونا.
دنبال هیونجین از پله ها رفتم پایین.
حتی حال نداشتم لباس جذبم که مخصوص موتور سواری و کار بود رو عوض کنم.
از پله ها که اومدم پایین بوی سرد و آشنایی فضای سالن رو پر کرده بود.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part4
راه افتاد و از پله ها بالا رفت: دنبالم بیا.
با تردید همراهش به اتاقش رفتم و در رو بستم: نمیخای بگی چی شده؟
سیترا از پنجره بیرون رو نگاه کرد: یونگی و آیو دارن میان اینجا.
جریان سردی از بدنم رد شد: میان آمریکا یا بیاین عمارت ما؟
امیدوار بودم جواب سیترا آمریکا باشه اما نبود: میان به ما سر بزنن!
دستی تو موهام کشیدم: چرا دارن این همه راه رو میان؟ چرا ویدئو کال نمیگیرن؟
سیترا با تندی گفت: دارن میان کریسمس رو کنار هم باشیم، یادت نره والری ما چه بخایم و چه نخایم یه خانواده ایم!
با عصبانیت داد زدم: محض رضای مسیح با من از خانواده حرف نزن، من و آیو که از هم خوشمون نمیاد و همیشه بعد از دیدن یونگی یه بلایی سرم میاد، من نمیخام اون یکی کلیه ام رو هم از دست بدم.
دستی تو موهام کشیدم: هر چیزی که به گذشته مربوط باشه برام بوی درد و مرگ میده، من میرم هتل و تا وقتی که نرن بر نمیگردم.
سیترا اخم کرد: 5سال پیش برای مراسم عروسیشون نیومدی کره، 4سال پیش برای تولد پسرشون نیومدی کره، تموم این 5 سال برای هیچ کاری بهشون سر نزدی... حالا که دارن میان حق نداری خودتو گم و گور کنی!
ـــ سیترا خواهش میکنم....
حرفم رو قطع کرد و با تحکم گفت: فقط بتمرگ سرجات و این دوهفته رو مثل یه آدم بالغ رفتار کن!
از شدت عصبانیت و حرص حس میکردم هر لحظه گریه ام میگیره: وقتی با دیدنشون خودتم اندازه من عذاب میکشی چرا گفتی بیان؟
چشمای بی فروغش رو بهم دوخت: 28ساله که دارم زندگی میکنم، 28ساله که تو هر لحظه دارم زجر میکشم و عذاب میبینم، این دوهفته عذاب هم رو این 28سال تحمل میکنم.
خواستم چیزی بگم که تقه ای به در خورد و هیونجین اومد تو: آلفاجم مهموناتون رسیدن.
بعد با دیدن چهره گرفته من با نگرانی پرسید: چیزی شده بیب؟
ناخاسته لبخند زدم.
این پسر چقدر خوب و مهربون بود؟
بعد از اون حرفایی که بهش زدم چطور میتونست انقدر مهربون باشه و نگرانم بشه؟
سیترا: چیزی نیست هیون، ازتون میخام با یونگی و آیو با کمال احترام رفتار کنین.
هیونجین سرش رو تکون داد: خیالتون راحت آلفاجم.
سیترا بدون عوض کردن لباسش که یه تاب مشکی و یه شلوار جذب سفید بود از اتاق رفت بیرون.
هیونجین اومد سمتم: همه چی مرتبه؟
لبخند مصنوعی زدم: خوبم.
هیونجین با تردید نگاهم کرد: اوکی پس بهتره بریم استقبال مهمونا.
دنبال هیونجین از پله ها رفتم پایین.
حتی حال نداشتم لباس جذبم که مخصوص موتور سواری و کار بود رو عوض کنم.
از پله ها که اومدم پایین بوی سرد و آشنایی فضای سالن رو پر کرده بود.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۳.۳k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.