فیک جیمین
{•° توهم عاشقی °•} pt15
(پرش زمانی)
#فردا_صبح
×ا.ت ویو×
با برخورد نور توی چشمام بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم جیمین بود که مثل پیچک دورم پیچیده بود و دومین چیزی ک فهمیدم این بود که من لباس تنم نبود و فقط یه شلوار و سوتین پوشیده بودم...دستاشو از دور کمرم باز کردم و از اتاق بیرون رفتم...
گوشیمو برداشتم دیدم ۷ تا میس کال از مامان و بابام دارم... وای خدا یعنی اینا دوباره برگشتن کره؟ آخه چی میخوان از جون من ( پدر ا.ت خیلی پولداره رئیس شرکت مد هست و مادرشم که دیگه نگم براتون تو ادامه رمان خودتون میفهمین چه سلیطه ایه 😂)
به بابام زنگ زدم چون با اون یکم میونم بهتر بود... بعد از چند تا بوق جواب داد
(علامت بابای ا.ت +)
ا.ت: سلام بابا
+ سلام دختر قشنگم ، خوبی
ا.ت: مرسی خوبم، کار مهمی داشتین که زنگ زدین؟
+ راستش آره ، من و مامانت به کره برگشتیم ... میخواستم بیای پیشمون راجب به یه موضوع مهم حرف بزنیم
ا.ت: چه موضوعی؟
+ وقتی اومدی بهت میگم
و گوشیو قطع کرد
ا.ت: عااااییشش ، تازه اوقات خوبم شروع شده بود این چه وضعشه آخه
رفتم تو اتاق آماده شدم و به جیمین گفتم که یه سر میرم خونه بابام اونم مشکلی نداشت ، از خونه بیرون زدم سوار ماشینم شدم
.......
رسیدم در خونشون ، آیفون رو زدم ، خدمتکار در رو برام باز کرد و کت و کیفم رو ازم گرفت ... ازش تشکر کردم و به سمت حال خونه رفتم ... دیدم مامان و بابام و داییم و زنش و پسرش نشستن ( اوف چقد زیاد شد هی و و و و 😂)
بنظر میرسید که همشون منتظر من بودن
سلامی کردم و رفتم روی مبل تکی ای که خالی بود نشستم
و گفتم
ا.ت: خب موضوع مهمی که میخواستین راجبش حرف بزنین چیه؟
مامان ا.ت: خب راستش دخترم ... ی چند روزی میشد که داشتم فکر میکردم که دیگه وقتشه ازدواج کنی و تو و مینهو( پسر داییش) از بچگی باهم خوب بودین و فکر کردم که دیگه وقتشه باهم ازدواج کنید
ا.ت: شوخی میکنی دیگه؟ مامان مگه ازدواج کشکه که با یکبار فکر کردن تو سر بگیره؟ اصلا نظر منم پرسیدین؟ اصلا براتون مهمه نظر من چیه؟ ( با صدایی نسبتا بلند)
بابای ا.ت: آروم باش دخترم ، با مادرت درست صحبت کن
ا.ت: چی میگین شماها ، هیچوقت پشتم نبودین ، نه تو سختیا کنارم بودین ن تو لحظه های خوبم... همیشه تنها بودم اما الان که از راه رسیدین شدین پدر و مادرم؟
مامان ا.ت: خفه شو دختره ی احمق ، هرکاری که من میگم و انجام میدی
ا.ت: نمیتونین مجبورم کنین!
و بلند شدم و با گام های محکم از اون خونه ی نحس بیرون اومدم ، سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد به سمت خونه حرکت کردم وقتی رسیدم با عصبانیت کلید رو تو قفل کردم و چرخوندم در رو باز کردم سوییچ ماشینو کیفمو با حرص پرت کردم روی زمین که یهو دیدم گوشیم زنگ خورد....
خماری خماریییی هووووو🥲😂
(پرش زمانی)
#فردا_صبح
×ا.ت ویو×
با برخورد نور توی چشمام بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم جیمین بود که مثل پیچک دورم پیچیده بود و دومین چیزی ک فهمیدم این بود که من لباس تنم نبود و فقط یه شلوار و سوتین پوشیده بودم...دستاشو از دور کمرم باز کردم و از اتاق بیرون رفتم...
گوشیمو برداشتم دیدم ۷ تا میس کال از مامان و بابام دارم... وای خدا یعنی اینا دوباره برگشتن کره؟ آخه چی میخوان از جون من ( پدر ا.ت خیلی پولداره رئیس شرکت مد هست و مادرشم که دیگه نگم براتون تو ادامه رمان خودتون میفهمین چه سلیطه ایه 😂)
به بابام زنگ زدم چون با اون یکم میونم بهتر بود... بعد از چند تا بوق جواب داد
(علامت بابای ا.ت +)
ا.ت: سلام بابا
+ سلام دختر قشنگم ، خوبی
ا.ت: مرسی خوبم، کار مهمی داشتین که زنگ زدین؟
+ راستش آره ، من و مامانت به کره برگشتیم ... میخواستم بیای پیشمون راجب به یه موضوع مهم حرف بزنیم
ا.ت: چه موضوعی؟
+ وقتی اومدی بهت میگم
و گوشیو قطع کرد
ا.ت: عااااییشش ، تازه اوقات خوبم شروع شده بود این چه وضعشه آخه
رفتم تو اتاق آماده شدم و به جیمین گفتم که یه سر میرم خونه بابام اونم مشکلی نداشت ، از خونه بیرون زدم سوار ماشینم شدم
.......
رسیدم در خونشون ، آیفون رو زدم ، خدمتکار در رو برام باز کرد و کت و کیفم رو ازم گرفت ... ازش تشکر کردم و به سمت حال خونه رفتم ... دیدم مامان و بابام و داییم و زنش و پسرش نشستن ( اوف چقد زیاد شد هی و و و و 😂)
بنظر میرسید که همشون منتظر من بودن
سلامی کردم و رفتم روی مبل تکی ای که خالی بود نشستم
و گفتم
ا.ت: خب موضوع مهمی که میخواستین راجبش حرف بزنین چیه؟
مامان ا.ت: خب راستش دخترم ... ی چند روزی میشد که داشتم فکر میکردم که دیگه وقتشه ازدواج کنی و تو و مینهو( پسر داییش) از بچگی باهم خوب بودین و فکر کردم که دیگه وقتشه باهم ازدواج کنید
ا.ت: شوخی میکنی دیگه؟ مامان مگه ازدواج کشکه که با یکبار فکر کردن تو سر بگیره؟ اصلا نظر منم پرسیدین؟ اصلا براتون مهمه نظر من چیه؟ ( با صدایی نسبتا بلند)
بابای ا.ت: آروم باش دخترم ، با مادرت درست صحبت کن
ا.ت: چی میگین شماها ، هیچوقت پشتم نبودین ، نه تو سختیا کنارم بودین ن تو لحظه های خوبم... همیشه تنها بودم اما الان که از راه رسیدین شدین پدر و مادرم؟
مامان ا.ت: خفه شو دختره ی احمق ، هرکاری که من میگم و انجام میدی
ا.ت: نمیتونین مجبورم کنین!
و بلند شدم و با گام های محکم از اون خونه ی نحس بیرون اومدم ، سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد به سمت خونه حرکت کردم وقتی رسیدم با عصبانیت کلید رو تو قفل کردم و چرخوندم در رو باز کردم سوییچ ماشینو کیفمو با حرص پرت کردم روی زمین که یهو دیدم گوشیم زنگ خورد....
خماری خماریییی هووووو🥲😂
۹.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.