دختر شیطون بلا100
#دخترشیطونبلا100
پرهام با اخم بشقاب رو از دستش کشید و گفت:
_ میوه های من رو کجا میبری
_ نخور الان سیر میشی نمیتونی ناهار بخوری
_ من سیر نمیشم تو نگران نباش
یلدا چپ چپ به پرهام نگاه کرد و سامان هم به اُپن تکیه داد و گفت:
_ اتفاق خاصی نیفتاده فقط ما دوتا آتش بس کردیم
_ یعنی دیگه قرار نیست با دعواهاتون دهن ما رو سرویس کنید؟
_ نه
_ خب خداروشکر
با لبخند نظاره گر بحثشون بودم و چیزی نمیگفتم که پگاه به ساعت روی مچش نگاه کرد و با حرص گفت:
_ رفت غذا بسازه این امیرحسین؟
همون لحظه صدای آیفون بلند شد، سامان هم به سمتش رفت، دکمه رو زد و گفت:
_ چه حلال زاده
_ امیرحسینه؟
_ آره
سامان در پذیرایی رو باز کرد تا وقتی امیرحسین به بالا رسید بیاد داخل و رو به پگاه گفت:
_ تاریخ عقد بالاخره مشخص شد؟
_ آره مشخص شد، انداختیم جمعه که مهسا کامل خوب شده باشه
و بعد سوالی بهم نگاه کرد و گفت:
_ خوب شدی دیگه؟
_ پام آره دستم نه
_ خب پات مهم تره، با دست بسته هم میتونی برقصی
_ گمشو مسخره ام میکنن
_ نه غلط کرده کسی بخواد مسخره کنه
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که همون لحظه امیرحسین اومد داخل و گفت:
_ سلام سلام
پگاه دستاش رو به کمرش زد و با اخم گفت:
_ چرا انقدر دیر کردی؟
_ ببخشید کبابی شلوغ بود
_ خب میرفتی یجای خلوت
_ اینجا کباباش خوب بود
پرهام بالاخره دست از سر بشقاب میوه برداشت، از سرجاش پاشد و گفت:
_ من بهت اخطار دادم که قراره بدبخت بشی، گوش نکردی، حالا بکِش
پگاه نیشگون محکمی از بازوش گرفت که مشخص بود خیلی بد گرفت چون اخمای پرهام رفت تو هم!
_ وحشی چته؟
_ تو اگه روزی یه دفعه این جمله رو به امیرحسین نگی نمیتونی دووم بیاری؟!
_ نه نمیتونم
_ غلط میکنی که نمیتونی
به کمک یلدا از روی مبل پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
اون دوتا هم ساکت شدن و دیگه بحث نکردن.
امیرحسین ظرفهای غذا رو روی میز گذاشت و گفت:
_ لیوانات کجاست مهسا؟
_ تو بشین دخترا میارن
_ اشکال نداره، بگو
_ بابا کدبانو، تو کابینتهای بالا سمت چپ
لبخندی زد و در کابینت رو باز کرد، شیش تا لیوان بیرون آورد و روی میز چید...
پرهام با اخم بشقاب رو از دستش کشید و گفت:
_ میوه های من رو کجا میبری
_ نخور الان سیر میشی نمیتونی ناهار بخوری
_ من سیر نمیشم تو نگران نباش
یلدا چپ چپ به پرهام نگاه کرد و سامان هم به اُپن تکیه داد و گفت:
_ اتفاق خاصی نیفتاده فقط ما دوتا آتش بس کردیم
_ یعنی دیگه قرار نیست با دعواهاتون دهن ما رو سرویس کنید؟
_ نه
_ خب خداروشکر
با لبخند نظاره گر بحثشون بودم و چیزی نمیگفتم که پگاه به ساعت روی مچش نگاه کرد و با حرص گفت:
_ رفت غذا بسازه این امیرحسین؟
همون لحظه صدای آیفون بلند شد، سامان هم به سمتش رفت، دکمه رو زد و گفت:
_ چه حلال زاده
_ امیرحسینه؟
_ آره
سامان در پذیرایی رو باز کرد تا وقتی امیرحسین به بالا رسید بیاد داخل و رو به پگاه گفت:
_ تاریخ عقد بالاخره مشخص شد؟
_ آره مشخص شد، انداختیم جمعه که مهسا کامل خوب شده باشه
و بعد سوالی بهم نگاه کرد و گفت:
_ خوب شدی دیگه؟
_ پام آره دستم نه
_ خب پات مهم تره، با دست بسته هم میتونی برقصی
_ گمشو مسخره ام میکنن
_ نه غلط کرده کسی بخواد مسخره کنه
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که همون لحظه امیرحسین اومد داخل و گفت:
_ سلام سلام
پگاه دستاش رو به کمرش زد و با اخم گفت:
_ چرا انقدر دیر کردی؟
_ ببخشید کبابی شلوغ بود
_ خب میرفتی یجای خلوت
_ اینجا کباباش خوب بود
پرهام بالاخره دست از سر بشقاب میوه برداشت، از سرجاش پاشد و گفت:
_ من بهت اخطار دادم که قراره بدبخت بشی، گوش نکردی، حالا بکِش
پگاه نیشگون محکمی از بازوش گرفت که مشخص بود خیلی بد گرفت چون اخمای پرهام رفت تو هم!
_ وحشی چته؟
_ تو اگه روزی یه دفعه این جمله رو به امیرحسین نگی نمیتونی دووم بیاری؟!
_ نه نمیتونم
_ غلط میکنی که نمیتونی
به کمک یلدا از روی مبل پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
اون دوتا هم ساکت شدن و دیگه بحث نکردن.
امیرحسین ظرفهای غذا رو روی میز گذاشت و گفت:
_ لیوانات کجاست مهسا؟
_ تو بشین دخترا میارن
_ اشکال نداره، بگو
_ بابا کدبانو، تو کابینتهای بالا سمت چپ
لبخندی زد و در کابینت رو باز کرد، شیش تا لیوان بیرون آورد و روی میز چید...
۶.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.