دختر شیطون بلا98
#دخترشیطونبلا98
منتظر نگاهش کردم که گوشه خیابون پارک کرد، کامل به سمتم برگشت و گفت:
_ ماها یه اکیپ چندساله ایم، دوستیم رفیقیم...
صورتش رو به سمت جلو چرخوند و ادامه داد:
_ وقتی بهم گفتن یه تصادف وحشتناک کردی، وقتی ماشینت که دیگه هیچی ازش نمونده بود رو دیدم، تازه فهمیدم که زندگی خیلی بی ارزش تر از این حرفاست که ما بخواییم با دعوا و بحث و نفرت اینطوری بگذرونیمش
تمام مدت بدون اینکه چیزی بگم همینطوری بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میکردم.
_ قبول داری یا نه؟
_ قبول دارم
_ پس الان رفیقیم دیگه؟
_ آره
لبخندی زد و دستش رو جلو آورد، منم دستش رو گرفتم.
درسته خیلی بدی بهم کرده بود اما من هیچکدومشون رو بی جواب نذاشته بودم پس یجورایی بی حساب بودیم.
_ خب بریم که بچه ها احتمالا تا الان رسیدن خونه ات
_ آره بریم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و منم به فکر فرو رفتم.
نمیدونم چرا خوشحال بودم از اینکه آتش بس کرده بودیم!
نمیدونم چرا انقدر زود قبول کردم و مخالفت نکردم!
به خونه که رسیدیم، سامان از ماشین پیاده شد و اومد سمتم، دستش رو به سمتم دراز کرد که گفتم:
_ خودم میام
_ نمیتونی که، کمکت میکنم
_ خب میخوای به یه بچه ها بگو بیان کمک
چپ چپ نگاهم کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ چیه خب؟
_ مشکلی داری که من کمکت کنم؟ اوکی الان به یه بچها میگم بیان
خواست بره که با دست سالمم سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_ نه نمیخواد، خودت کمکم کن
بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم و بعد در ماشین رو بست و گفت:
_ مشکلی داری بغلت کنم ببرمت؟
چشمام از تعجب درشت شد و با همون حالت گفتم:
_ دیگه چی؟ فکر نمیکنی خیلی زود پسرخاله شدی؟
_ بخاطر خودت گفتم
_ تو نمیخواد به خاطر من کاری کنی، همینطوری هم کمکم کنی اوکیه
خنده اش رو خورد و سعی کرد خودش رو جدی نشون بده پسره ی پررو!
_ خب پس دستت رو بنداز دور گردنم تا بتونی راه بیایی، با این که دیگه مشکلی نداری؟
_ نه این اوکیه
_ خداروشکر
دستم رو دور گردنش انداختم، اونم با یکی از دستاش دور کمرم رو گرفت و به سمت خونه حرکت کرد.
نمیدونم چرا معذب بودم و خجالت میکشیدم!
شاید بخاطر این بود که تازه تصمیم گرفته بودیم با هم خوب باشیم و شایدم...
منتظر نگاهش کردم که گوشه خیابون پارک کرد، کامل به سمتم برگشت و گفت:
_ ماها یه اکیپ چندساله ایم، دوستیم رفیقیم...
صورتش رو به سمت جلو چرخوند و ادامه داد:
_ وقتی بهم گفتن یه تصادف وحشتناک کردی، وقتی ماشینت که دیگه هیچی ازش نمونده بود رو دیدم، تازه فهمیدم که زندگی خیلی بی ارزش تر از این حرفاست که ما بخواییم با دعوا و بحث و نفرت اینطوری بگذرونیمش
تمام مدت بدون اینکه چیزی بگم همینطوری بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میکردم.
_ قبول داری یا نه؟
_ قبول دارم
_ پس الان رفیقیم دیگه؟
_ آره
لبخندی زد و دستش رو جلو آورد، منم دستش رو گرفتم.
درسته خیلی بدی بهم کرده بود اما من هیچکدومشون رو بی جواب نذاشته بودم پس یجورایی بی حساب بودیم.
_ خب بریم که بچه ها احتمالا تا الان رسیدن خونه ات
_ آره بریم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و منم به فکر فرو رفتم.
نمیدونم چرا خوشحال بودم از اینکه آتش بس کرده بودیم!
نمیدونم چرا انقدر زود قبول کردم و مخالفت نکردم!
به خونه که رسیدیم، سامان از ماشین پیاده شد و اومد سمتم، دستش رو به سمتم دراز کرد که گفتم:
_ خودم میام
_ نمیتونی که، کمکت میکنم
_ خب میخوای به یه بچه ها بگو بیان کمک
چپ چپ نگاهم کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ چیه خب؟
_ مشکلی داری که من کمکت کنم؟ اوکی الان به یه بچها میگم بیان
خواست بره که با دست سالمم سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_ نه نمیخواد، خودت کمکم کن
بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم و بعد در ماشین رو بست و گفت:
_ مشکلی داری بغلت کنم ببرمت؟
چشمام از تعجب درشت شد و با همون حالت گفتم:
_ دیگه چی؟ فکر نمیکنی خیلی زود پسرخاله شدی؟
_ بخاطر خودت گفتم
_ تو نمیخواد به خاطر من کاری کنی، همینطوری هم کمکم کنی اوکیه
خنده اش رو خورد و سعی کرد خودش رو جدی نشون بده پسره ی پررو!
_ خب پس دستت رو بنداز دور گردنم تا بتونی راه بیایی، با این که دیگه مشکلی نداری؟
_ نه این اوکیه
_ خداروشکر
دستم رو دور گردنش انداختم، اونم با یکی از دستاش دور کمرم رو گرفت و به سمت خونه حرکت کرد.
نمیدونم چرا معذب بودم و خجالت میکشیدم!
شاید بخاطر این بود که تازه تصمیم گرفته بودیم با هم خوب باشیم و شایدم...
۷.۴k
۰۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.