آهای غریبه ی دوست داشتنی من..
آهای غریبه ی دوست داشتنی من..
دیشب انقدر در خیالت بودم که بالاخره خوابت را دیدم...
چقدر عوض شده بودی..
هی در خواب با خود میگفتم چقدر این غریبه آشناست..
چقدر صورتش،طرز نگاهش،صدایش برام آشنا می آید..
داشتی نگاهم میکردی...
این دفعه نه با نگاه های عاشقانه الکیت..
اینبار یک جور خاص نگاهم میکردی ...
انگار من را میشناختی..
انگار برایت آشنا می آمدم..
انگار یادت آمده بود که روزی کسی داشتی همچون من که عاشقانه دوستت داشت..
صورتت از بس غم زرد بود و پریشان..
دستانت در هم گره خورده بود..
سرت را به دیوار تکیه داده بودی و به من خیره شده بودی. . .
من هم بیکار ننشسته بودم ...
من هم با همان نگاه های عاشقانه قدیمیم به چشمانت زل زده بودم...
میخواستم همینطور تا اخر عمرم نگاهت درگیر نگاهم باشد..
میخواستم دست از چشمانت برندارم..
همان چشمانی که اینگونه عاشقم کرده است..
همانگونه که مرا می نگریستی ناگه نگاهت در نگاهم خشکی زد..
صورتت مات شد... سرد شد...!!
دلم آشوب شد..
اخر تا کنون اینگونه نگاهم نکرده بودی...!!
میخواستم کاری بکنم...
فریادی بزنم،بهت بفهمانم که چقدر عاشقت هستم..
بهت بفهمانم که هنوز در قلبم زندگی میکنی..
هنوز نتوانستم فراموشت کنم ...
میخواستم بگویم هنوز هستی..
هنوز قلبم برای عشق تو میتپد..
از چشمان رنگیت میتوانستم دلتنگیت را تشخیص دهم..
میتوانستم تلخی زندگیت را از حال و روزت درک کنم..
پریشان بودی و من نمیتوانستم این حال و روز تو را تحمل کنم . . .
منی که تمام گذشته ام را فدای خوشحالی تو کرده بودم...!
حال حاضر نبودم اینگونه غمگین ببینمت...
اینگونه سرد و بی روح...
اینگونه
پریشان و دلتنگ..
خدا مارو برا هم نخواست..
تو دورادور دلتنگ منی و من...
دورادور دیووانه تو ...
کاش خدا کاری ب حال ما کند..
دیشب انقدر در خیالت بودم که بالاخره خوابت را دیدم...
چقدر عوض شده بودی..
هی در خواب با خود میگفتم چقدر این غریبه آشناست..
چقدر صورتش،طرز نگاهش،صدایش برام آشنا می آید..
داشتی نگاهم میکردی...
این دفعه نه با نگاه های عاشقانه الکیت..
اینبار یک جور خاص نگاهم میکردی ...
انگار من را میشناختی..
انگار برایت آشنا می آمدم..
انگار یادت آمده بود که روزی کسی داشتی همچون من که عاشقانه دوستت داشت..
صورتت از بس غم زرد بود و پریشان..
دستانت در هم گره خورده بود..
سرت را به دیوار تکیه داده بودی و به من خیره شده بودی. . .
من هم بیکار ننشسته بودم ...
من هم با همان نگاه های عاشقانه قدیمیم به چشمانت زل زده بودم...
میخواستم همینطور تا اخر عمرم نگاهت درگیر نگاهم باشد..
میخواستم دست از چشمانت برندارم..
همان چشمانی که اینگونه عاشقم کرده است..
همانگونه که مرا می نگریستی ناگه نگاهت در نگاهم خشکی زد..
صورتت مات شد... سرد شد...!!
دلم آشوب شد..
اخر تا کنون اینگونه نگاهم نکرده بودی...!!
میخواستم کاری بکنم...
فریادی بزنم،بهت بفهمانم که چقدر عاشقت هستم..
بهت بفهمانم که هنوز در قلبم زندگی میکنی..
هنوز نتوانستم فراموشت کنم ...
میخواستم بگویم هنوز هستی..
هنوز قلبم برای عشق تو میتپد..
از چشمان رنگیت میتوانستم دلتنگیت را تشخیص دهم..
میتوانستم تلخی زندگیت را از حال و روزت درک کنم..
پریشان بودی و من نمیتوانستم این حال و روز تو را تحمل کنم . . .
منی که تمام گذشته ام را فدای خوشحالی تو کرده بودم...!
حال حاضر نبودم اینگونه غمگین ببینمت...
اینگونه سرد و بی روح...
اینگونه
پریشان و دلتنگ..
خدا مارو برا هم نخواست..
تو دورادور دلتنگ منی و من...
دورادور دیووانه تو ...
کاش خدا کاری ب حال ما کند..
۷.۰k
۱۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.