رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part80
بالاخره شب شده بود و همه خسته و کوفته برگشتیم خونه...
چون امرزو نتونستم برم ملاقات خانم چوی فردا میرم...
(پرش زمانی به فردا)
این سوک: تهیونگ آماده ای؟
تهیونگ: اره بریم.
رسیدیم به اداره پلیس
خانم چوی تو این دو روز خیلی شکسته تر شده نمیدونم چرا ولی دلم واسش میسوزه ...
این سوک: حا..لتون خوبه؟
اینجا بهتون رسیدگی میشه؟
خانم چوی: تو این بلا رو سرم اوردی حالا نگرانمم هستی!
این سوک: میشه بگین شما پدری منو از کجا میشناسین؟
خانم چوی: خب داستانش مفصله
من دختر داشتم
اون وقتی به سن قانونی رسید ازدواج کرد
شوهرش شرکت داشت ینی خیلی پولدار بود...
با پوزخندی که پر از حرص بود ادامه داد.
اون شوهرشو دوست نداشت فقط بخاطر اینکه پولدار بود باهاش ازدواج کرد
شوهرش وقتی فهمید دخترم دوسش نداره اونو به بهانه یک ماموریت به ایران فرستاد
به کشوری که تو توش بزرگ شدی
اون زبون اونجا رو بلد نبود از طرفی اون شوهر ظالمش پدر تورو وادار کرد که تمام پولها و وسایلاشو بدزده
دختر من اونجا از تنهایی مُرد🥺
هیچوقت فراموش نمیکنم
حتی جنازشم به دستم نرسید...
این سوک: من.. من... متاسفم
خانم چوی: میدونی چقد دخترم برام مهم بود هااا...
یهو مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و گردنمو گرفت
این سوک: خ..ا..نم چ...وی..
نفشم بند اومده بود نمیتونستم نفس بکشم
یهو خانم چوی از پشت کشیده شد و من افتادم زمین
تهیونگ: حالتت خوبههه؟!
نفس نفس میزدم
دستمو رو گلوم کشیدم و گفتم :
خوبم نگران نباش
#part80
بالاخره شب شده بود و همه خسته و کوفته برگشتیم خونه...
چون امرزو نتونستم برم ملاقات خانم چوی فردا میرم...
(پرش زمانی به فردا)
این سوک: تهیونگ آماده ای؟
تهیونگ: اره بریم.
رسیدیم به اداره پلیس
خانم چوی تو این دو روز خیلی شکسته تر شده نمیدونم چرا ولی دلم واسش میسوزه ...
این سوک: حا..لتون خوبه؟
اینجا بهتون رسیدگی میشه؟
خانم چوی: تو این بلا رو سرم اوردی حالا نگرانمم هستی!
این سوک: میشه بگین شما پدری منو از کجا میشناسین؟
خانم چوی: خب داستانش مفصله
من دختر داشتم
اون وقتی به سن قانونی رسید ازدواج کرد
شوهرش شرکت داشت ینی خیلی پولدار بود...
با پوزخندی که پر از حرص بود ادامه داد.
اون شوهرشو دوست نداشت فقط بخاطر اینکه پولدار بود باهاش ازدواج کرد
شوهرش وقتی فهمید دخترم دوسش نداره اونو به بهانه یک ماموریت به ایران فرستاد
به کشوری که تو توش بزرگ شدی
اون زبون اونجا رو بلد نبود از طرفی اون شوهر ظالمش پدر تورو وادار کرد که تمام پولها و وسایلاشو بدزده
دختر من اونجا از تنهایی مُرد🥺
هیچوقت فراموش نمیکنم
حتی جنازشم به دستم نرسید...
این سوک: من.. من... متاسفم
خانم چوی: میدونی چقد دخترم برام مهم بود هااا...
یهو مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و گردنمو گرفت
این سوک: خ..ا..نم چ...وی..
نفشم بند اومده بود نمیتونستم نفس بکشم
یهو خانم چوی از پشت کشیده شد و من افتادم زمین
تهیونگ: حالتت خوبههه؟!
نفس نفس میزدم
دستمو رو گلوم کشیدم و گفتم :
خوبم نگران نباش
۲.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.