رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part82
رستا و یگانه هم موافقت کردن که با ما برگردن ایران
..............
نامجون: خب بچها ماشین دم در منتظرتونه
ببخشید که نتونستیم بیایم فرودگاه اخه خودتون میدونین....
این سوک: اهوم درسته
ممنون که کمکم کردین
واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم
نامجون: این سوکا تو این مدت که نتونستی تو کلاسای دنس شرکت کنی ولی حتما تمرینتو ادامه بده تا دفعه بعد که
اومدی تو کلاسا به راحتی قبولت کنن...
رفتم پیش تهیونگ
این سوک: تهیونگا قول میدی تو این مدتی که نیستم فراموشم نکنی
تهیونگ: این چه حرفیه میزنی معلومه که فراموشت نمیکنم
هر روز بهت زنگ میزنم باید در دسترس باشیااا
با بغضی که تو صدام بود باشه ای گفتم و بغلش کردم...
نمیخواستم ازش جدا بشم....
نمیتونستم دوریشو تحمل کنم...
نمیدونم.. نمیدونم کی انقد عاشقش شدم که دلکندن ازش انقد واسم سخته...
اره درسته من همون پریام، پریایی که دنیارم بهش میدادن جز خانوادش هیچ کسی رو انتخاب نمیکرد..
ولی اون پریا بزرگ شده...
عاشق شده...
این سوک: تهیونگا میخوام برم ایران و به مامانم و بابام بگم که عاشق شدم...
تهیونگ لبخندی سر رضایت زد و دوباره منو به آغوش کشید
(خب بریم پیش باران و کوک😢)
باران رفت جلو و دستای کوک رو دستاش گرفت
همینجوری که اشکاش رو گونش سرازیر میشد گفت:
قول میدی بدون منم خوشحال باشی
کوک: تو باید برگردی فهمیدی!
باران: جونگ کوکا تو باید منو فراموش کنی...
جونگ کوک بغض کرده بود و نمیدونست چی باید بگه....
کوک: میشه کسی که باعث خوشحالیم میشه رو ازم نگیری
باران: تو باید بدون منم خوشحال باشی
امیدوارم یکی بهتر از منو پیدا کنی
کسی که بیشتر از من خوشحالت میکنه
جونگ کوک بدون هیچ حرفی باران و بغل کرد
هردو شون بدون معطلی اشک میریختن
رستا اومد سمت باران
رستا: باران باید بریم کافیه دیگه...😔
باران: امیدوارم بدون منم خوشحال باشی مثل قبل...
#part82
رستا و یگانه هم موافقت کردن که با ما برگردن ایران
..............
نامجون: خب بچها ماشین دم در منتظرتونه
ببخشید که نتونستیم بیایم فرودگاه اخه خودتون میدونین....
این سوک: اهوم درسته
ممنون که کمکم کردین
واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم
نامجون: این سوکا تو این مدت که نتونستی تو کلاسای دنس شرکت کنی ولی حتما تمرینتو ادامه بده تا دفعه بعد که
اومدی تو کلاسا به راحتی قبولت کنن...
رفتم پیش تهیونگ
این سوک: تهیونگا قول میدی تو این مدتی که نیستم فراموشم نکنی
تهیونگ: این چه حرفیه میزنی معلومه که فراموشت نمیکنم
هر روز بهت زنگ میزنم باید در دسترس باشیااا
با بغضی که تو صدام بود باشه ای گفتم و بغلش کردم...
نمیخواستم ازش جدا بشم....
نمیتونستم دوریشو تحمل کنم...
نمیدونم.. نمیدونم کی انقد عاشقش شدم که دلکندن ازش انقد واسم سخته...
اره درسته من همون پریام، پریایی که دنیارم بهش میدادن جز خانوادش هیچ کسی رو انتخاب نمیکرد..
ولی اون پریا بزرگ شده...
عاشق شده...
این سوک: تهیونگا میخوام برم ایران و به مامانم و بابام بگم که عاشق شدم...
تهیونگ لبخندی سر رضایت زد و دوباره منو به آغوش کشید
(خب بریم پیش باران و کوک😢)
باران رفت جلو و دستای کوک رو دستاش گرفت
همینجوری که اشکاش رو گونش سرازیر میشد گفت:
قول میدی بدون منم خوشحال باشی
کوک: تو باید برگردی فهمیدی!
باران: جونگ کوکا تو باید منو فراموش کنی...
جونگ کوک بغض کرده بود و نمیدونست چی باید بگه....
کوک: میشه کسی که باعث خوشحالیم میشه رو ازم نگیری
باران: تو باید بدون منم خوشحال باشی
امیدوارم یکی بهتر از منو پیدا کنی
کسی که بیشتر از من خوشحالت میکنه
جونگ کوک بدون هیچ حرفی باران و بغل کرد
هردو شون بدون معطلی اشک میریختن
رستا اومد سمت باران
رستا: باران باید بریم کافیه دیگه...😔
باران: امیدوارم بدون منم خوشحال باشی مثل قبل...
۲.۹k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.