Part 17
Part 17
(ویو ات)
صبح بیدار شدم دیدم کوک کنارم نیست پاشدم رفتم تو دستشویی صورتمو شستم که خواب از سرم بپره و اومدم چشمم بع یه نامه خورد نامه رو وازش کردم نوشته بود
"صبح بخیر پرنسسم ببخشید که نتونستم کنارت باشم همون طور که گفته بودم برام یه ماموریت پیش اومده و ممکنه دیر بیام پس مراقب خودت باش عزیزم دوست دارم"
ات: وای ننه چه رمانتیککککک عرررر دوست پسره خودمه
ات :حیحی
(ویو ات )
رفتم پایین صبحانمو خوردم و نشستم فیلم دیدم ساعت ۴ شده بود حوصلمم سر رفته بود رفتم تو حیاط با ۲۰ تا بادیگارد رو به رو شدم همشون بهم تعظیم کردن یه فکر شیطانی به ذهنم زد رفتم بادیگارد رو جمع کردم و رفتم باشون قایم موشک بازی کردم
(پرش زمانی به ساعت ده )
(ویو ات )
بادیگارد ها رو برداشتم بهشون لباس بامزه بچگونه دادم بپوشن و گفتم بشینن کنارم باهم باب اسفنجی ببینیم که یهو صدای در اومد کوک بود
(ویو کوک)
بلخره ماموریت تموم شده بود رفتم خونه تعجب کردم که تعداد کمی از بادیگارد هام بودن رفتم تو با صحنه ای که دیدم از خنده جر خوردم بادیگاردام با لباس های بچگونه داشتن باب اسفنجی میدیدن
کوک:(داره از خنده جر میخوره)
که یهو ات میپره بغل کوک
ات: دلم برات تنگ شدههه بود
کوک: منم
که کوک اومد در گوشم گفت
کوک: میگم مطمئنی این بادیگاردای منن
ات :اره کاملا مال خودته فقط چون حوصلم سر رفته بود اینکار رو کردم
کوک: (خنده )
ات: زشت شدن
کوک: نه اتفاقا خیلی خوشگل شدن
ات :بله دیگه از هر انگشتم هنر میباره
بادیگارد: ارباب تروخدا مارو نجات بدید
کوک: باشه باشه برین اینا رو از رو صورتتون بشورین اول
بادیگارد: وای اربات مرسی
کوک: از خدا از دست تو کوچولوم
ات: حیحی
(ویو ات )
کوک بردم منو تو اتاق چسبوندم به دیوار و لبام رو گذاشتم رو لباش وحشیانه مک میزد انگار تشنه لبام بود یه دستشو دور کمرم حلقه کرد منم دستمو دور گردنش حلقه کردم و ادامه دادیم که نفس گرفت زدم به شونش
ات:( نفس نفس )
کوک: وای بیبی نمیدونی چقدر دلم برای لبات تنگ شده بود
ات:( خنده)
(ویو ات )
اون شب هم تو بغل هم خوابمون برد .........
ادامه دارد
(ویو ات)
صبح بیدار شدم دیدم کوک کنارم نیست پاشدم رفتم تو دستشویی صورتمو شستم که خواب از سرم بپره و اومدم چشمم بع یه نامه خورد نامه رو وازش کردم نوشته بود
"صبح بخیر پرنسسم ببخشید که نتونستم کنارت باشم همون طور که گفته بودم برام یه ماموریت پیش اومده و ممکنه دیر بیام پس مراقب خودت باش عزیزم دوست دارم"
ات: وای ننه چه رمانتیککککک عرررر دوست پسره خودمه
ات :حیحی
(ویو ات )
رفتم پایین صبحانمو خوردم و نشستم فیلم دیدم ساعت ۴ شده بود حوصلمم سر رفته بود رفتم تو حیاط با ۲۰ تا بادیگارد رو به رو شدم همشون بهم تعظیم کردن یه فکر شیطانی به ذهنم زد رفتم بادیگارد رو جمع کردم و رفتم باشون قایم موشک بازی کردم
(پرش زمانی به ساعت ده )
(ویو ات )
بادیگارد ها رو برداشتم بهشون لباس بامزه بچگونه دادم بپوشن و گفتم بشینن کنارم باهم باب اسفنجی ببینیم که یهو صدای در اومد کوک بود
(ویو کوک)
بلخره ماموریت تموم شده بود رفتم خونه تعجب کردم که تعداد کمی از بادیگارد هام بودن رفتم تو با صحنه ای که دیدم از خنده جر خوردم بادیگاردام با لباس های بچگونه داشتن باب اسفنجی میدیدن
کوک:(داره از خنده جر میخوره)
که یهو ات میپره بغل کوک
ات: دلم برات تنگ شدههه بود
کوک: منم
که کوک اومد در گوشم گفت
کوک: میگم مطمئنی این بادیگاردای منن
ات :اره کاملا مال خودته فقط چون حوصلم سر رفته بود اینکار رو کردم
کوک: (خنده )
ات: زشت شدن
کوک: نه اتفاقا خیلی خوشگل شدن
ات :بله دیگه از هر انگشتم هنر میباره
بادیگارد: ارباب تروخدا مارو نجات بدید
کوک: باشه باشه برین اینا رو از رو صورتتون بشورین اول
بادیگارد: وای اربات مرسی
کوک: از خدا از دست تو کوچولوم
ات: حیحی
(ویو ات )
کوک بردم منو تو اتاق چسبوندم به دیوار و لبام رو گذاشتم رو لباش وحشیانه مک میزد انگار تشنه لبام بود یه دستشو دور کمرم حلقه کرد منم دستمو دور گردنش حلقه کردم و ادامه دادیم که نفس گرفت زدم به شونش
ات:( نفس نفس )
کوک: وای بیبی نمیدونی چقدر دلم برای لبات تنگ شده بود
ات:( خنده)
(ویو ات )
اون شب هم تو بغل هم خوابمون برد .........
ادامه دارد
۳۵.۰k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.