پارت سه
کارگر فلزیاب رو راه انداخت و راه افتاد. باستان شناس که از تله های باستانی خبر داشت سعی میکرد با چوب و سنگ تلهها رو مهار کنه اما عجیب این بود که هیچ خبری از تله نبود. صدای آلارم فلزیاب مدام بیشتر و بیشتر میشد که یک پیچ رو دور زدن و صدا به حد اعلی رسید اما هیچ کدوم به دستگاه اهمیتی ندادن چون رو به روشون چیزی بود که نیازی به شنیدن صدای دستگاه نبود. چشم هاشون از حدقه بیرون زده بود.
- سکه ست؟! اون ها سکه ست؟!
- کلاه خود طلا.
- سنگ های رنگی رنگی.
- الماس.
- شمشیرها.
- زره طلا.
- جام طلا.
- گردنبد، انگشتر.
از شدت بهت فقط هرچی که می دیدن رو اسم می بردن. طلا ها پشت خندقی از آب بود. کارگر دستگاه رو کنار انداخت و خواست به اون سمت بره. رنگش پریده بود و به نفس نفس افتاده بود. چیزی که میدید باعث سرگیجه ش میشد. اما باستان شناس جلوش رو گرفت.
- مراقب باش!
- چرا؟
- ما از طول و عمق اون آب خبر نداریم. حتی از چیزی که داخلش. شاید آب نباشه و شاید... نمی دونم مثلا... نمی دونم.
کارگر دست اون بچه قرتی رو کنار زد و با بیخیالی گفت:
- یک متر و نیم آب از روش می پرم.
- مگه می تونی؟
-آره حاجی من بچه بودم ذوقم این بود که از روی رود و جوب ها بپرم.
بعد لباسش رو مرتب کرد و دور خیز کرد و به سمت آب دوید. قلب باستان شناس تند تند میزد. مرد از روی آب پرش زد. باستان شناس چشم هاش رو بست و روش رو برگردوند اما این منظره برای خود مرد کارگر خیلی لذت بخش بود چون روی کوهی از سکه طلا فرود اومد. با صدای فرودش باستان شناس چشم هاش رو باز کرد و لبش به خنده باز شد.
- ایول!
مرد با ذوق سکه ها رو بالا می انداخت و می خندید
- هی اون ها مال ما نیست ها.
- بذار دو دقیقه تصور کنم انگار مال ماست.
- سکه ست؟! اون ها سکه ست؟!
- کلاه خود طلا.
- سنگ های رنگی رنگی.
- الماس.
- شمشیرها.
- زره طلا.
- جام طلا.
- گردنبد، انگشتر.
از شدت بهت فقط هرچی که می دیدن رو اسم می بردن. طلا ها پشت خندقی از آب بود. کارگر دستگاه رو کنار انداخت و خواست به اون سمت بره. رنگش پریده بود و به نفس نفس افتاده بود. چیزی که میدید باعث سرگیجه ش میشد. اما باستان شناس جلوش رو گرفت.
- مراقب باش!
- چرا؟
- ما از طول و عمق اون آب خبر نداریم. حتی از چیزی که داخلش. شاید آب نباشه و شاید... نمی دونم مثلا... نمی دونم.
کارگر دست اون بچه قرتی رو کنار زد و با بیخیالی گفت:
- یک متر و نیم آب از روش می پرم.
- مگه می تونی؟
-آره حاجی من بچه بودم ذوقم این بود که از روی رود و جوب ها بپرم.
بعد لباسش رو مرتب کرد و دور خیز کرد و به سمت آب دوید. قلب باستان شناس تند تند میزد. مرد از روی آب پرش زد. باستان شناس چشم هاش رو بست و روش رو برگردوند اما این منظره برای خود مرد کارگر خیلی لذت بخش بود چون روی کوهی از سکه طلا فرود اومد. با صدای فرودش باستان شناس چشم هاش رو باز کرد و لبش به خنده باز شد.
- ایول!
مرد با ذوق سکه ها رو بالا می انداخت و می خندید
- هی اون ها مال ما نیست ها.
- بذار دو دقیقه تصور کنم انگار مال ماست.
۴۵۴
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.