حصارتنهاییمن پارت

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۵
بچه ها با گیچی به ما نگاه می کردن ...چند تا لقمه که خوردم زیور با صدای بلندی گفت: هوی چتونه؟ شما که دارین این بدبختو می خورین؟ هرکی صبحونشو خورده بره تو حیاط.
یکی از پسرا گفت: امروز کار نمی کنیم؟
 - نه ...امروز تعطیله.
یهو همشون با خوشحالی جیغ کشیدن و دست زدن. گفتن :هورا!
پسرا به زیور گفتن: ما میریم فوتبال ظهر میایم.
اینو گفتن و با دو از آشپزخونه رفتن بیرون. زیور با داد گفت:
 - اگه با سر خونی و گریه و زاری برگردین، انقدر می زنمتون که خون بالا بیارین.
 با لقمه ای که تو دهنم بود، با تعجب نگاش می کردم که گفت:
 - هوی دختر! خفه نشی؟ لقمه رو بکن پایین!
لقمه رو به زور چایی فرستادم پایین و گفتم: واقعا می زنیشون؟
 - پس نه! نازشونو می کشم ...برا ادب کردن لازمه.
بعد خوردن صبحانه، دخترا تو حیاط وسطی بازی می کردن. منم نگاشون می کردم. یکیشون اومد طرف من، گفت: حاله امست چیه؟
 با لبخند گفتم: آیناز.
انگار متوجه نشده بود، گفت:چی؟
شمرده گفتم: آی...ناز.
 - آها ...
لپشو کشیدم و گفتم: امس تو چیه؟
خندید و گفت: دلا...
 - چی؟
یکی از دخترا که توپ دستش بود گفت: اسمش زهراست .. نمی تونه درست حرف بزنه.
زهرا با قیافه معصومی سرشو انداخت پایین و با انگشتش بازی می کرد. با دستام سرشو بلند کردم و گفتم: تو چرا باهاشون بازی نمی کنی؟
 - نمی دالن...
 - خوب خودم باهات بازی می کنم...
 با ذوق گفت: لاست میگی؟
 - آره...
بعد از اینکه با زهرا خاله بازی کردم، رفتم تو خونه و هرچی سر چرخوندم که یه تلفن پیدا بشه و به نسترن زنگ بزنم، پیدا که نکردم هیچ حتی سیمشم نبود ...
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۶روز اول با سرعت گذشت. معلوم نبود فرد...

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۷اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض گفت: ت...

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۴خواب بودم که احساس کردم یکی دستشو می...

#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۳به خودم یه نگاهی انداختم. یه پیراهن ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

زیبایی عشق

بیب من برمیگردمپارت : 68+ میدونی کجا قراره قرارداد ببندیم؟ _...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط