Part62
#Part62
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پارمیس حتی یک قطره هم اشک نریخت فقط انگار زلزله ١٠ریشتری درونش داشت رخ میداد به شدت میلرزید
غذام رو نجویده قورت دادم و دویدم سمت پارمیس که پاهاش داشت شل میشد تو زمین و هوا گرفتمش که یاسر تازه به خودش اومد وقتی دید پارمیس تو بغل منه تازه به خودش اومد و پوزخند تلخی زد و رفت سمت سویچ ماشینش که رو میز انداخته بود و با قدمهای بلند رفت سمت در ورودی و از خونه زد بیرون
پارمیس هنوز هم تو بغلم داشت میلرزید...
از پوزخند یاسر تموم تنم درد گرفته بود
آخ که حس شرمندگی چقدر ادمو تخریب میکنه وای نمیتونستم پارمیس رو هم همینجوری ول کنم
نمیتونستم قضاوت کنم در مورد هیچ کدومشون ولی در مورد خودم چی!
پارمیس لرزون رو بلند کردم و بردم سمت مبل ها تا آروم بگیره ولی لرزشش کنترل ناپذیر بود
رفتم تو آشپزخونه و براش آب قند درست کردم
و برگشتم رفتم سمتش تا آبقند رو بهش بدم که دستش رو جلوم نگه داشت
_ با اینا خوب نمیشم سام، قرص هام تو کشو بغل تختمه برام میاری؟
سریع رفتم سمت جایی که گفته بود و یه بسته قرص رو برداشتم و یدونه که خیلی ریز بود رو دادم دستش
بدون اب قورت داد بغلش رو میل نشسته بودم که یهو خم شد سمتم و سرش رو گذاشت رو پاهام
عین مجسمه مات موندم نمی دونستم باید چیکار کنم ولی با شنیدن صدای خش دار و داغون پارمیس ترجیح دادم بذارم سرش رو پام بمونه
_ سام میدونی منم مثل تو یه زمانی عاشق بودم، عاشق همین مرد مغرور و یک دندنه و لجباز، همین مردی که الان تو با لذت به تک تک حرکاتش نگاه میکنی و سعی میکنی مثل یاسر باشی، نگو نه چون تورو خیلی وقته میشناسم یاسر رو هم میشناسم میدونم انقدر جذبه داره که نه تنها دخترا رو بلکه پسرا رو هم مجذوب حرکات پر ابهتش میکنه، میدونی از وقتی که پدرش مرد یاد گرفت مرد باشه فقط ٥سالش بود ولی انقدر بهش گفته بودند تو مردی و نباید گریه کنی فقط به عروسکی که دستش بود چنگ می انداخت تا گریه نکنه
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پارمیس حتی یک قطره هم اشک نریخت فقط انگار زلزله ١٠ریشتری درونش داشت رخ میداد به شدت میلرزید
غذام رو نجویده قورت دادم و دویدم سمت پارمیس که پاهاش داشت شل میشد تو زمین و هوا گرفتمش که یاسر تازه به خودش اومد وقتی دید پارمیس تو بغل منه تازه به خودش اومد و پوزخند تلخی زد و رفت سمت سویچ ماشینش که رو میز انداخته بود و با قدمهای بلند رفت سمت در ورودی و از خونه زد بیرون
پارمیس هنوز هم تو بغلم داشت میلرزید...
از پوزخند یاسر تموم تنم درد گرفته بود
آخ که حس شرمندگی چقدر ادمو تخریب میکنه وای نمیتونستم پارمیس رو هم همینجوری ول کنم
نمیتونستم قضاوت کنم در مورد هیچ کدومشون ولی در مورد خودم چی!
پارمیس لرزون رو بلند کردم و بردم سمت مبل ها تا آروم بگیره ولی لرزشش کنترل ناپذیر بود
رفتم تو آشپزخونه و براش آب قند درست کردم
و برگشتم رفتم سمتش تا آبقند رو بهش بدم که دستش رو جلوم نگه داشت
_ با اینا خوب نمیشم سام، قرص هام تو کشو بغل تختمه برام میاری؟
سریع رفتم سمت جایی که گفته بود و یه بسته قرص رو برداشتم و یدونه که خیلی ریز بود رو دادم دستش
بدون اب قورت داد بغلش رو میل نشسته بودم که یهو خم شد سمتم و سرش رو گذاشت رو پاهام
عین مجسمه مات موندم نمی دونستم باید چیکار کنم ولی با شنیدن صدای خش دار و داغون پارمیس ترجیح دادم بذارم سرش رو پام بمونه
_ سام میدونی منم مثل تو یه زمانی عاشق بودم، عاشق همین مرد مغرور و یک دندنه و لجباز، همین مردی که الان تو با لذت به تک تک حرکاتش نگاه میکنی و سعی میکنی مثل یاسر باشی، نگو نه چون تورو خیلی وقته میشناسم یاسر رو هم میشناسم میدونم انقدر جذبه داره که نه تنها دخترا رو بلکه پسرا رو هم مجذوب حرکات پر ابهتش میکنه، میدونی از وقتی که پدرش مرد یاد گرفت مرد باشه فقط ٥سالش بود ولی انقدر بهش گفته بودند تو مردی و نباید گریه کنی فقط به عروسکی که دستش بود چنگ می انداخت تا گریه نکنه
۳.۱k
۲۳ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.