رمان تاوان دروغ پارت سی ودوم
رمان تاوان دروغ #پارت_سی_ودوم
سرمو به پنجره تکیه دادم و تو فکر بودم که نیلوفر زد به دستم و گفت : راستی نازی . اصلا یادته کلاس کاراته ام داری ؟
_ ای وای راست میگی . اصلا تو این مدت حواسم نبود .
نیلو _ از بس خوشی دیگ . کاش منم جا تو بودم .
_ خب حالا انگار چیه . بگو چند جلسه نیومدم ؟
نیلو _ حدود ۴ ۵ جلسه ای میشه .
_ یا پیغمبر 😲 😲 😲 😨 😨 😨 سن سی چیزی نگفت ؟
نیلو _ خب سراغتو زیاد میگیره . مگه میشه از یه کمربند مشکی دان یک خبر نداشت ؟
_ جونم ؟ من که هنو دان یک نگرفتم .
نیلو _ خب عزیزم جلسه بعد ازمونه . برای دان یک .
با حالت بهت زده گفتم : یا پیامبر بیژن . چرا زودتر خبر ندادی خبر مرگت ؟
نیلو _ خب حالا جوگیر میشه . تمرین میکنیم دیگ . امروزم که جمعه دو روز فرصت داریم .
با حرفای نیلوفر یاد کلش افتادم . اوووف یه قرن بود از طاها و دانیال خبر نداشتم .
ذهنم : ای خاک تو سرت مثلا عشقته ها . مثلا داداشته ها .
همچینم بد نمیگه ها . خواستم برم تو کلش که یادم افتاد نت ندارم . از حضار داخل ماشینم پرسیدم فقط بنیامین نت داشت .
_ یعنی خدایی خاک تو سرتون یه اینترنت ندارین ؟ نچ نچ نچ
و با نهایت بی اجازگی گوشی بنیامین رو گرفتم و زدم رو صفحه و گفتم : رمزتون ؟
بنی _ نداره
_ جون تو ؟ یعنی گوشیت رمز نداره ؟؟؟
بنیامین تک خنده ای زد و گفت : خب نه . چون چیزی رو ندارم که پنهان کنم از کسی .
_ افرین پسر خوب . حالا مزه نریز رانندگیتو کن .
و نت گوشیش رو وصل کردم و خلاصه نتش به گوشیم وصل شد . رفتم تو کلش . اع ؟ پس کلنم کو ؟ مگ من تو کلن نبودم ؟ خب حالا اشکال نداره تو لیست دوستام هستن .
...... _ چییییی؟؟؟؟؟؟ امکان نداره . یعنی یعنی دیگ نمیبینمشون و زدم زیر گریه . همه ریختن سرم که بپرس و ببین چی شده . جالا مگه گریم میزاشت چیزی بگم ؟ فقط گریه میکردم . عاقبت گفتم : رفتن .... رفتن .... دیگ تنها شدم و بازم شروع کردم به گریه کردن . گوشیو دادم دست مهیار که ببینه چی به چیه و فک کنم حدس زد چی شده گفت : بهتر لیاقتتو نداشتن . اگه دوست داشتن ولت نمیکردن . حالا ام گریه نکن .
و ارشام در ادامه گفت : ما جاهاشونو میگیریم برات.
با نیلوفر و بهدخت پریدیم روش و تا میخورد زدیمش که عاقبت گفت : خب بابا غلط کردم ولم کنین دیگ . ۱ به ۳ اخه نامردا . بعدشم من چه بدونم مهیار چی گفت .
خلاصه اون شبم برام به سختی گذشت رسیدم خونه . ساعت حدود ۱۰ ۱۱ بود . مامانم و خالم پای تلویزیون نشسته بودن .
_ سلام عرض میکنم ای خاله عزیز و مادر گرام .
انگار نشنیدن که بلند گفتم : اهم اهم . سلام عرض کردممممم .
خاله _ اع سلام . کجا بودین شما ؟ نیلوفر و مهیار کوشن ؟
_ خب خاله یکی یکی بپرس . اولن اینکه سلام دومن اینکه با بچه ها بیرون بودیم دیگ سومن اینکه رفتن خونه لباس بیارن بیان .
مامان _ به به سلام . یهو نمیومدین دیگه ....
سرمو به پنجره تکیه دادم و تو فکر بودم که نیلوفر زد به دستم و گفت : راستی نازی . اصلا یادته کلاس کاراته ام داری ؟
_ ای وای راست میگی . اصلا تو این مدت حواسم نبود .
نیلو _ از بس خوشی دیگ . کاش منم جا تو بودم .
_ خب حالا انگار چیه . بگو چند جلسه نیومدم ؟
نیلو _ حدود ۴ ۵ جلسه ای میشه .
_ یا پیغمبر 😲 😲 😲 😨 😨 😨 سن سی چیزی نگفت ؟
نیلو _ خب سراغتو زیاد میگیره . مگه میشه از یه کمربند مشکی دان یک خبر نداشت ؟
_ جونم ؟ من که هنو دان یک نگرفتم .
نیلو _ خب عزیزم جلسه بعد ازمونه . برای دان یک .
با حالت بهت زده گفتم : یا پیامبر بیژن . چرا زودتر خبر ندادی خبر مرگت ؟
نیلو _ خب حالا جوگیر میشه . تمرین میکنیم دیگ . امروزم که جمعه دو روز فرصت داریم .
با حرفای نیلوفر یاد کلش افتادم . اوووف یه قرن بود از طاها و دانیال خبر نداشتم .
ذهنم : ای خاک تو سرت مثلا عشقته ها . مثلا داداشته ها .
همچینم بد نمیگه ها . خواستم برم تو کلش که یادم افتاد نت ندارم . از حضار داخل ماشینم پرسیدم فقط بنیامین نت داشت .
_ یعنی خدایی خاک تو سرتون یه اینترنت ندارین ؟ نچ نچ نچ
و با نهایت بی اجازگی گوشی بنیامین رو گرفتم و زدم رو صفحه و گفتم : رمزتون ؟
بنی _ نداره
_ جون تو ؟ یعنی گوشیت رمز نداره ؟؟؟
بنیامین تک خنده ای زد و گفت : خب نه . چون چیزی رو ندارم که پنهان کنم از کسی .
_ افرین پسر خوب . حالا مزه نریز رانندگیتو کن .
و نت گوشیش رو وصل کردم و خلاصه نتش به گوشیم وصل شد . رفتم تو کلش . اع ؟ پس کلنم کو ؟ مگ من تو کلن نبودم ؟ خب حالا اشکال نداره تو لیست دوستام هستن .
...... _ چییییی؟؟؟؟؟؟ امکان نداره . یعنی یعنی دیگ نمیبینمشون و زدم زیر گریه . همه ریختن سرم که بپرس و ببین چی شده . جالا مگه گریم میزاشت چیزی بگم ؟ فقط گریه میکردم . عاقبت گفتم : رفتن .... رفتن .... دیگ تنها شدم و بازم شروع کردم به گریه کردن . گوشیو دادم دست مهیار که ببینه چی به چیه و فک کنم حدس زد چی شده گفت : بهتر لیاقتتو نداشتن . اگه دوست داشتن ولت نمیکردن . حالا ام گریه نکن .
و ارشام در ادامه گفت : ما جاهاشونو میگیریم برات.
با نیلوفر و بهدخت پریدیم روش و تا میخورد زدیمش که عاقبت گفت : خب بابا غلط کردم ولم کنین دیگ . ۱ به ۳ اخه نامردا . بعدشم من چه بدونم مهیار چی گفت .
خلاصه اون شبم برام به سختی گذشت رسیدم خونه . ساعت حدود ۱۰ ۱۱ بود . مامانم و خالم پای تلویزیون نشسته بودن .
_ سلام عرض میکنم ای خاله عزیز و مادر گرام .
انگار نشنیدن که بلند گفتم : اهم اهم . سلام عرض کردممممم .
خاله _ اع سلام . کجا بودین شما ؟ نیلوفر و مهیار کوشن ؟
_ خب خاله یکی یکی بپرس . اولن اینکه سلام دومن اینکه با بچه ها بیرون بودیم دیگ سومن اینکه رفتن خونه لباس بیارن بیان .
مامان _ به به سلام . یهو نمیومدین دیگه ....
۱۱۲.۱k
۲۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.