part 18
ات
جونگ کوک رف تو اشپز خونه و یه نون اورد داد به جیمین
جیمینم کلاه شنلشو رو سرش گزاشت و اومد سمتم
جیمین : قوی باشیا...این چشمای قرمز چیه؟...ارزششو نداره به خاطر اون یارو اشکت دربیاد
ات : اوهوم...حق با توعه
جیمین رفت
تهیونگ : ات..
ات :هوم؟
تهیونگ : اون یارو کی بود
ات : دوستمه
تهیونگ : منظورم...
ات : گفتم که...دوستمه..میتونین برگردین سر کاراتون..جونگ کوک تو هم همرام بیا
سعی کردم تنها رو پاهام راه برم...پاهام میلرزیدن
کوک : بزار کمکتون کنم
ات : نمیخواد
به محافظ پله گرفتم
جین : بانوی من اسیب میبینید بزارید جئون جونگ کوک کمکتون کنه
ات : هووففف..ببخشید...فقد اعصابم خورده
کوک : درک میکنم بانو کیم
جونگ کوک دستمو گرفت..و اون یکی دستشو پشت کمرم گزاشت...و به بالا هدایت کرد
در اتاقم رو باز کرد و وارد شدیم
رو تختم نشستم
کوک : میشه بپرسم چیکارم دارین؟
ات : کوک...
کوک :*شوکه*
هنوز حرفمو نزدم که دیدم دستاش میلرزه
ات : من هنوز حرفی نزدم...چی شده
همون طور که رو تخت نشسته بودم ...روبه روم روی زانوهاش به زمین نشست و دوتا دستامو داخل دستاش جا داد...
کوک : بانو کیم..
ات : ب..بله
قطره هایی از چشماش جاری شد...
کوک : میشه...میشه همیشه اینطور صدام کنین
ات : چطور؟
کوک : کوک....کوک
چش شد یدفه..حتما..خاطره های بدی پشت سر گزاشته
نزدیکش رفتم و بغلش کردم...
ات : هی کوک...مرد که گریه نمیکنه..فقد دخترای ضعیف گریه میکنن
کوک
هی کوک...چیکار داری میکنی..
چرا هر لحظه با کارایی که دارم میکنم شک میکنم...کاری که دارم میکنم درسته؟
کوک...کوک...این لقب بامزه برای اولین بار از زبان مادرم خارج شد..و الان برای بار دوم از زبان یه ملکه که قراره به دست من کشته شه
یه ملکه ضعیف و ناتوان که نمیتونه جون خدمه اش رو نجات بده...نمیدونه که جی میگذره..نمیدونه اون کسی که بغل کرده و در حال دلداری دادن بهش هست...قراره اونو بکشه...دردناکه..درد ناکه که بفهمه کسی که بهش اعتماد کرده در واقع یه قمار بازه...یه خیانتکاره
چیکار کنم...قبولش کنم یا زندگی که خودم میخوام رو بسازم...رسیدن به اوج قدرت..من اینو میخوام..ولی از طرف دیگه..قبول کردن این زنوگی یه جورایی شیرینه...تمام افراد اینجا با مهربانی باهم رفتار میکنن...اینجا مثل یه خانوادس..خانواده ای که هر کس ارزوشو داره
جونگ کوک رف تو اشپز خونه و یه نون اورد داد به جیمین
جیمینم کلاه شنلشو رو سرش گزاشت و اومد سمتم
جیمین : قوی باشیا...این چشمای قرمز چیه؟...ارزششو نداره به خاطر اون یارو اشکت دربیاد
ات : اوهوم...حق با توعه
جیمین رفت
تهیونگ : ات..
ات :هوم؟
تهیونگ : اون یارو کی بود
ات : دوستمه
تهیونگ : منظورم...
ات : گفتم که...دوستمه..میتونین برگردین سر کاراتون..جونگ کوک تو هم همرام بیا
سعی کردم تنها رو پاهام راه برم...پاهام میلرزیدن
کوک : بزار کمکتون کنم
ات : نمیخواد
به محافظ پله گرفتم
جین : بانوی من اسیب میبینید بزارید جئون جونگ کوک کمکتون کنه
ات : هووففف..ببخشید...فقد اعصابم خورده
کوک : درک میکنم بانو کیم
جونگ کوک دستمو گرفت..و اون یکی دستشو پشت کمرم گزاشت...و به بالا هدایت کرد
در اتاقم رو باز کرد و وارد شدیم
رو تختم نشستم
کوک : میشه بپرسم چیکارم دارین؟
ات : کوک...
کوک :*شوکه*
هنوز حرفمو نزدم که دیدم دستاش میلرزه
ات : من هنوز حرفی نزدم...چی شده
همون طور که رو تخت نشسته بودم ...روبه روم روی زانوهاش به زمین نشست و دوتا دستامو داخل دستاش جا داد...
کوک : بانو کیم..
ات : ب..بله
قطره هایی از چشماش جاری شد...
کوک : میشه...میشه همیشه اینطور صدام کنین
ات : چطور؟
کوک : کوک....کوک
چش شد یدفه..حتما..خاطره های بدی پشت سر گزاشته
نزدیکش رفتم و بغلش کردم...
ات : هی کوک...مرد که گریه نمیکنه..فقد دخترای ضعیف گریه میکنن
کوک
هی کوک...چیکار داری میکنی..
چرا هر لحظه با کارایی که دارم میکنم شک میکنم...کاری که دارم میکنم درسته؟
کوک...کوک...این لقب بامزه برای اولین بار از زبان مادرم خارج شد..و الان برای بار دوم از زبان یه ملکه که قراره به دست من کشته شه
یه ملکه ضعیف و ناتوان که نمیتونه جون خدمه اش رو نجات بده...نمیدونه که جی میگذره..نمیدونه اون کسی که بغل کرده و در حال دلداری دادن بهش هست...قراره اونو بکشه...دردناکه..درد ناکه که بفهمه کسی که بهش اعتماد کرده در واقع یه قمار بازه...یه خیانتکاره
چیکار کنم...قبولش کنم یا زندگی که خودم میخوام رو بسازم...رسیدن به اوج قدرت..من اینو میخوام..ولی از طرف دیگه..قبول کردن این زنوگی یه جورایی شیرینه...تمام افراد اینجا با مهربانی باهم رفتار میکنن...اینجا مثل یه خانوادس..خانواده ای که هر کس ارزوشو داره
۷۱.۸k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.