part 21
part 21
تهیونگ: اینو بخورد دو روزه که چیزی نخوردی
ات : نه من خوبم دلم نمیخواد چیزی بخورم
تهیونگ روی تخت کنار ات نشست و گردن ات رو گرفت وبه خودش نزدیک
کرد و لیوان گذاشت روی گذاشت روی دهن ات و مجبورش کرد که آب پرتقالو بخوره
ات که با چشمای گرد به کار های تهیونگ نگاه میکرد در تعجب بود که تهیونگ که دوستش نداره پس چرا اینجوری باهاش رفتار میکنه
همین جوری به چشمای همنگاه میکردن که تهیونگ از ات فاصله گرفت و رفت روی تخت دراز کشید
تهیونگ
نمیدونم این دوختر چی داره که وقتی می بینمش دلم میلرزه از همون دفه اولی که دیدشم اما این حاظر جوابیش منو عصبانی میکنه اما یر خلاف اخلاقش چهره خیلی نازه داره اما من نمیتونم عاشقش بشم این درست نیست
ات
وقتی تهیونگ اونجوری رفتار کرد نمیدونم چرا اما دلم خواست که به کارش ادامه بده و از کنار بلند نشه اما یکم بعد انگار متوجه کارش شد و ازم فاصله گرفت بلند شد اومد روی تخت دراز کشید روش اون طرف بود
یاد غذا اوفتادم یعنی چرا اینجوری شد مطمئنن که یکی از قصد اینکارو کرده بعد یادم اومد که رونا توی آشپزخونه بود حتما کار اونه میدونم چیکارش کنم بهت نشونو میدم در اوفتادن با من چه عواقبی داره
چون خیلی خسته بودم دیگه به چیزی فکر نکردم خوابیدم
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
یونا : دیدی دوختره پرو چطوری یه روزه خودشو توی دل پدر مادر جا کرد
رونا : پدر چون همسر تهیونگ چیزی بهش نگفتم اون حتا پسر واقعیش نیست پس چرا از شوهرای ما بیشتر دوستش داره
یونا : یواش حرف بزن دوختر اکه کسی بشنوه چی خودت که میدونی مادر روی این قضیه چقدر حساسه
رونا : ات اینو نمیدونه که تهیونگ پسر واقعیه خانواده کیم نیست و اونم نمیتونه عروسه این خونه باشه اینو باید بهش بفهمونیم
یونا : درسته شاید نقشه امشب درست نبود اما یه کاری میکنیم که از چشمه همه بیوفته
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
ات
صبح زود از خواب بیدار شدم تا برم صبحانه درست کنم و به همه سابت کنم که آشپزیم خوبه یکی از عمد دیشب توی غذام نمک ریخته وقتی رومو برگردوندم سمت تهیونگ و به صورت زیباش خیره شدم یه آدم چقدر میتونه خوشگل باشه صورتش چشماش
بینیش همینجوری داشتم بهش نگاه میکردم که نگاهم رفت سمت لباش
و یاد اون شب که منو بوسید اوفتادم دستم نزدیک لباش کردم و میخواستم بهش دست بزنم که چشماشو باز کرد که زود خودمو زدم بخواب
تهیونگ: یعنی انقدر دوستداری به لبامدست بزنی (با خنده)
ات: نه کی همچین حرفی زده من اصلا هیچ کاری نکردم
تهیونگ: اره معلومه تو اصلا نمیخواستی به لبام دست بزنی
ات: آره درسته
ات بعد از گفتم این حرف با دو وارد حمام شد
ادامه دارد >>>>>>>
لایک کامنت فراموش نشه خوشگله💜😘
تهیونگ: اینو بخورد دو روزه که چیزی نخوردی
ات : نه من خوبم دلم نمیخواد چیزی بخورم
تهیونگ روی تخت کنار ات نشست و گردن ات رو گرفت وبه خودش نزدیک
کرد و لیوان گذاشت روی گذاشت روی دهن ات و مجبورش کرد که آب پرتقالو بخوره
ات که با چشمای گرد به کار های تهیونگ نگاه میکرد در تعجب بود که تهیونگ که دوستش نداره پس چرا اینجوری باهاش رفتار میکنه
همین جوری به چشمای همنگاه میکردن که تهیونگ از ات فاصله گرفت و رفت روی تخت دراز کشید
تهیونگ
نمیدونم این دوختر چی داره که وقتی می بینمش دلم میلرزه از همون دفه اولی که دیدشم اما این حاظر جوابیش منو عصبانی میکنه اما یر خلاف اخلاقش چهره خیلی نازه داره اما من نمیتونم عاشقش بشم این درست نیست
ات
وقتی تهیونگ اونجوری رفتار کرد نمیدونم چرا اما دلم خواست که به کارش ادامه بده و از کنار بلند نشه اما یکم بعد انگار متوجه کارش شد و ازم فاصله گرفت بلند شد اومد روی تخت دراز کشید روش اون طرف بود
یاد غذا اوفتادم یعنی چرا اینجوری شد مطمئنن که یکی از قصد اینکارو کرده بعد یادم اومد که رونا توی آشپزخونه بود حتما کار اونه میدونم چیکارش کنم بهت نشونو میدم در اوفتادن با من چه عواقبی داره
چون خیلی خسته بودم دیگه به چیزی فکر نکردم خوابیدم
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
یونا : دیدی دوختره پرو چطوری یه روزه خودشو توی دل پدر مادر جا کرد
رونا : پدر چون همسر تهیونگ چیزی بهش نگفتم اون حتا پسر واقعیش نیست پس چرا از شوهرای ما بیشتر دوستش داره
یونا : یواش حرف بزن دوختر اکه کسی بشنوه چی خودت که میدونی مادر روی این قضیه چقدر حساسه
رونا : ات اینو نمیدونه که تهیونگ پسر واقعیه خانواده کیم نیست و اونم نمیتونه عروسه این خونه باشه اینو باید بهش بفهمونیم
یونا : درسته شاید نقشه امشب درست نبود اما یه کاری میکنیم که از چشمه همه بیوفته
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}
ات
صبح زود از خواب بیدار شدم تا برم صبحانه درست کنم و به همه سابت کنم که آشپزیم خوبه یکی از عمد دیشب توی غذام نمک ریخته وقتی رومو برگردوندم سمت تهیونگ و به صورت زیباش خیره شدم یه آدم چقدر میتونه خوشگل باشه صورتش چشماش
بینیش همینجوری داشتم بهش نگاه میکردم که نگاهم رفت سمت لباش
و یاد اون شب که منو بوسید اوفتادم دستم نزدیک لباش کردم و میخواستم بهش دست بزنم که چشماشو باز کرد که زود خودمو زدم بخواب
تهیونگ: یعنی انقدر دوستداری به لبامدست بزنی (با خنده)
ات: نه کی همچین حرفی زده من اصلا هیچ کاری نکردم
تهیونگ: اره معلومه تو اصلا نمیخواستی به لبام دست بزنی
ات: آره درسته
ات بعد از گفتم این حرف با دو وارد حمام شد
ادامه دارد >>>>>>>
لایک کامنت فراموش نشه خوشگله💜😘
۳.۹k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.