part

part 19


یونها: ات بیدار شو دوختر چقدر میخوابی بیدار شو دیگه
ات : چیه یونها بزار خوابم
یونها بیدار شو مادر گفته که چون تازه عروس هستیم باید چند تا روسمو بجا بیاریم
ات : باشه تو برو منم الان میام (خابالو ناراحت )
یونها : ناراحت نباش دوختر تو دیگه ازدواج کردی من مطمئنم که با تهیونگ خوشبخت میشی
ات: چطور قراره خوشبخت بشیم ما هیچ حسی بهم ندارم
یونها: شاید الان حسی بهم نداشته باشیم اما مطمئنم به مرور زمان عاشق هم میشین
ات : فکر نکنم تو جیمینو دوست داری
یونها: آره دوستش دارم با اینکه خیلی زیاد هم نمیشناسم اما خیلی همدیگرو دوست داریم( با خنده خجالت)
ات : خیلی برات خوشحالم توبرو منم الان میام

ات یونها رفتم منم بلند شدم و دست صورتمو شستم و رفتم پایین که
توی سالون مادر یونها یا سه تا عروس دیگش نشسته بودن منم رفتم سمتشون
ات : روزه همه بخیر
م/ تهیونگ: بیدار شدی دوخترم بیا بشین
ات : چشم مادر
م /تهیونگ: خوب حالا که هر دوتون اینجا هستی (روبه ات و یونها )
اگه از رسم های که باید بجا بیارین بهتون بگم چون تازه عروس هستین
یکی تون ناهارو درست کنه اون یکی شام از فردا هم باید به جاری هاتون
توی کارای خونه کمکم کنی چون ما خدمتکار ندارین و همه کار هارو خودمون انجام میدیم و همینطور توی خدمت به شوهراتو هیچی کم نزارید
یونها: چشم مادر
ات : خوب چرا خدمتکار ندارین مگه میشه همچین خانوادیی خدمتکار نداشته باشه
م/ تهیونگ: چون ما رسم داریم که خودمون کارای خونه رو انجام بدیم
یونا : انگار عروس شهری از کار کردن خوشش نمیاد( نشخند)
ات : لازم نمیبینم بخاطر چیزی به کسی حساب پس بدم( جدی سرد)
رونا : واو عروس شهری مون انگار خیلی حاظر جوابه( با خنده )
ات : فکر نکنم به شما مربوط باشه( سرد)

م/ تهیونگ: بسه دوخترا (روبه یونا و رونا )ات دوخترم این رسمه و تو هم باید قبول کنی چون میونگ حاملست از فردا یک روز یونها و رونا کار خونه رو انجام میدن روز بعد یونا و ات

ات
مادر تهیونگ بعد از اینکه یه سریع چیزا رو توزیع داد رفتم یونها هم رفت آشپزخانه تا ناهارو آماده کنه منم بدونه توجه به اون بقیه رفتم‌توی اوتاق
نشستم روی تخت داشتم با گوشیم ور میرفتم که میونگ اومد توی اوتاق
میونگ: اجاره هست (با خنده )
ات :البته میتونی بیای
میونگ : ات عزیزم حرفی لازم داشتی میتونی به من بگی الانم چون تازه اومدی هیچی نمیدونی و هیچ کس رو نمیشناسی من بهم کمک میکنم
ات : ممنون

ات
میونگ خیلی چیزا رو بهم توزیع داد همونطور که فکرشو میکردم یه خانواده خیلی سنتی هستن دیگه داشت عصر میشد منم باید شام رو آماده میکردم رفتم توی آشپز خونه و مشغول شدم چون آشپزیم خوب بود واسه همین نگران نبودم

ادامه دارد >>>>>

💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
دیدگاه ها (۵)

part 20 ات خیلی سرم گیج میرفت نمیدونم چه دلیلی داشت دیگه غذا...

part 21تهیونگ: اینو بخورد دو روزه که چیزی نخوردی ات : نه من ...

part 18 تهیونگ وقتی از حمام اومدم بیرون ات رفته بود انگار وق...

part 17 ات صبح با دل درد شدیدی بیدار شدم با یادآوری دیشب خیل...

پارت ۲۷:ویو جیمین: اینا...چرا اینجورینننن؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!رونا...

گل وحشی منپارت ۴ تهیونگ: خوبه....و درضم اینکه اینجا نباید دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط