My doll girl

My doll girl
Part7
"ات"
داشتم به اجوما کمک میکردم که گفت: ات بیا اینو بگیر و ببر اتاق ارباب
یه شیشه الکل بود آخه چرا اینو باید براش ببرم؟...نکنه دوباره مست کنه و اذیتم کنه؟
نه من دیگه تحمل ندارم
بدنم از شدت ترس به لرزه افتاده بود
ات: ا..اجوما...من..اینو...نن..نمی‌برم
اجوما: دختر چت شده چرا به تته پته افتادی اتفاقی نمی‌افته برو
ات: نن...نه..بدین یکی دیگه ببره من نمیرم اجوما...هنوز جای زخمای قبلیم درد میکنه
اجوما: ات...دخترم یه بارم که شوه بهم اعتماد کن...اتفاقی نمی‌افته برو
نمیتونستم به اجوما نه بگم و روشو زمین بندازم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم
آروم پله هارو میرفتم بالا و هر چی بیشتر به اتاق نزدیک میشدم ضربان قلبم تند تر میشد
پشت در ایستادم و تمام شجاعتمو جمع کردم و در زدم اجازه ورود رو بهم دادن و وارد اتاق شدم
دیدم پیش پنجره اتاق ایستاده و داره ماه رو میبینه اتاقش تاریک بود
بدون هیچ حرفی شیشه الکل رو روی میز کنار تخت گذاشتم و ایستادم
ات: با من کاری ندارین؟
کوک: بیا اینجا..
سرمو آوردم بالا
ات: چیییی؟
کوک: چیز عجیبی نگفتم...
گفتم بیا اینجا
همیش دو قدم ازم فاصله داشت آروم به سمتش قدم برداشتم و نزدیکش شدم
بی مقدمه منو کشید تو بغلش خیلی تعجب کرده بودم همچین کاری ازش بعید بود...
نکنه بازم میخواد اذیتم کنه و این ارامش قبل طوفانه؟... وایی اجوماااا داری از اعتمادم به خودت منو پشیمون میکنییی
.......
کاری نمیکرد و بازم جایه تعجب بود کلا همه کاراش تعجب اوره
رومو به طرف خودش برگردوند و آروم بغلم کرد و شروع به اشک ریختن کرد
چی؟ اون الان داره گریه میکنه؟ جئون جونگ کوک داره گریه میکنه؟
ات: اممم.. ارباب شما دارید گریه میکنید؟...
کوک: فقط همینجوری بمون...
نتونستم تحمل کنم منم بغلش کردم و پا به پاش گریه کردم...
بعد از ۱۰ مین ازم جدا شد و بهم نگاه کرد
کوک: ات...
موهامو زد کنار و داد پشت گوشم
کوک: تو چرا داری گریه میکنی؟
ات: شاید...بخواطر اینکه که منم به ایندازه تو درد کشیدم و دارم میکشم
کوک: نه...کسی مثل من نبوده
تو زندگیت خیلی عالیه...ب
مانع حرف زدنش شدم
ات: اینطور فکر نکن....هر کسی توی زندگیش سختی داره حتی در این حد زندگی به آدما سخت میگیره که حاضرن جونشونو از دست بدن و به زندگی پایان بدن!
کوک: تو هر طوری که بخوای میتونی فکر کنی...ولی بازم به پای من نمیرسه
ات: خب...میدونی؟
اشکاشو با دستاش سریع پاک کرد دست کوک رو گرفت و روی تخت نشوند و خودشم کنارش نشست و دستای کوک رو گرفت
ات: داستان زندگیت رو برام تعريف کن منم قول میدم بعدش داستان خودمو برات بگم
کوک: نه...من تا حالا برا کسی این چیزا رو نگفتم و نمیخوام که به زبون بیارم
ات: اشکالی نداره میتونی برا یه بار بهم اعتماد کنی؟ هوم؟ داستان زندگی من؟
دیدگاه ها (۰)

My doll girl Part 8کوک تا حالا رنگ مهربونی رو ندیده بود صورت...

My doll girl Part 9بخواطر داستان زندگی من؟این دختر فوق‌العاد...

My doll girlPart 6"دستامپر 2025"یه سال از بودن من به اینجا م...

My doll girl Part 5بعد از گذشت چند مین دست از کارش کشید و از...

عشق چیز خوبیه پارت ۵ که یهو یه پسری رو دیدم که قیافش برام اش...

black flower(p,240)

سناریووقتی باهات دارن دعوا میکنن که یهو یه بشقاب رو برمیدارن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط