پارت ۲۰۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
لبخند خبیثی زد و گفت:
_حسابی نقشه چیدم واسشون..!
خندیدم و گفتم:
_تو دیگه کی هستی لعنتی؟
_رفیق توام..یادت رفته چجوری چهار تا هات چاکلت از امیر تیغوندیم..
خندیدم و گفتم:
_وای..اونو که من اصرار کردم وگرنه داشت بی خیالش می شد!
_آره کثافت!
فاطمه، مهتا ،مائده ، آرزو ، پگاه ، هلما و نازنین دورم جمع شدن و من وسطشون شروع کردم به رقصیدن..
انقدر مسخره بازی درآوردیم که وقتی نگاهم افتاد به آزیتا جون دیدم اوه اوه حسابی اخم کرده!
لبخند زدم و اونم به اجبار با لبخند جوابمو داد.
بی خیال اینکه مادر شوهر م چی فکر می کنه راجع بهم شروع کردم رقصیدن..وقت ثابت کردن و مشت محکم زدن توی دهن اونایی بود که داشتن مارو مسخره می کردن..
انقدر تنهایی که می رقصیدم حرفه ای می رقصیدم که حد نداشت.
دوستامم دیگه مسخره بازی رو گذاشته بودن کنار و با دست دور من می چرخیدن..
بعد از تموم شدن آهنگ به آزیتا جون نگاه کردم که دیدم بله با لبخند تحسین برانگیزش به من زل زده بود و با غرور ایستاده و آروم آروم به طرفم اومد.
بچه ها که دیدن آزیتا جون داره میاد سمتم خودشونو جمع کردن و رفتن کنار تر.
با لبخند بهش زل زدم تا حرفشو بزنه.
_یه مهمون داریم که روش نمی شه بیاد تو رو ببینه!
از تعجب ابروهامو بالا بردم و گفتم:
_وا؟چرا؟
خندید و گفت:
_خودت بیای متوجه میشی!
منم لبخندی زدم و رو به بچه ها کردم و گفتم :
_بچه ها من الان میام..
آروم آروم کنار آزیتا جون که قدش از من بلند تر یود و حالا با کفش پاشنه بلندم هم قدش شده بودم شونه به شونه راه رفتیم.
دستشو گذاشت روی شونه ی یه دختر مو زیتونی که پشت به ما نشسته بود!
با برگشتن دختر احساس کردم واسم آشناس.
سوالی نگاهش کردم..
دختره خیلی معذب دستشو جلوم گرفت و گفت:
_سلام خوبی؟
دستشو فشردم و گفتم:
_سلام شما خوبید؟
_مرسی..
رو به آزیتا جون کردم و گفتم :
_معرفی نمی کنید آزیتا جون؟
لبخند زد و گفت:
_غزاله..دختر خواهرم!
اوه اوه..
تازه یادم اومد..عین کاشف ها دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:
_حالا فهمیدم..
غزاله سری تکون داد و گفت:
_دیدار اول ما زیاد خوب نبود اما امیدوارم از این به بعد دوستای خوبی بشیم!
لبخندی زدم و گفتم:
_مطمئنم همینطوری می شیم که گفتی..خیلی خوشحال شدم که دیدمت..وسط ندیدمت اصلا..آدم عروسی پسر خاله اش که نباید بشینه!
خندید و گفت:
_قبل اینکه شما بیاید کلی رقصیدم..
_الانم بیا برقص..الان فک می کنن هیشکیو نداریم مجلسمونو گرم کنه!
اخم کرد و گفت:
_غلط کردن!الان میام می ترکونم ببینم کی جرئت می کنه همچین چیزی رو تو ذهنش بیاره!
هردومون با گفتن حرفش خندیدیم
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید
بخاطر این تاخیر چند روزه ام متاسفم حالم اوکی نبود وگرنه آدم بد قولی نیستم
لبخند خبیثی زد و گفت:
_حسابی نقشه چیدم واسشون..!
خندیدم و گفتم:
_تو دیگه کی هستی لعنتی؟
_رفیق توام..یادت رفته چجوری چهار تا هات چاکلت از امیر تیغوندیم..
خندیدم و گفتم:
_وای..اونو که من اصرار کردم وگرنه داشت بی خیالش می شد!
_آره کثافت!
فاطمه، مهتا ،مائده ، آرزو ، پگاه ، هلما و نازنین دورم جمع شدن و من وسطشون شروع کردم به رقصیدن..
انقدر مسخره بازی درآوردیم که وقتی نگاهم افتاد به آزیتا جون دیدم اوه اوه حسابی اخم کرده!
لبخند زدم و اونم به اجبار با لبخند جوابمو داد.
بی خیال اینکه مادر شوهر م چی فکر می کنه راجع بهم شروع کردم رقصیدن..وقت ثابت کردن و مشت محکم زدن توی دهن اونایی بود که داشتن مارو مسخره می کردن..
انقدر تنهایی که می رقصیدم حرفه ای می رقصیدم که حد نداشت.
دوستامم دیگه مسخره بازی رو گذاشته بودن کنار و با دست دور من می چرخیدن..
بعد از تموم شدن آهنگ به آزیتا جون نگاه کردم که دیدم بله با لبخند تحسین برانگیزش به من زل زده بود و با غرور ایستاده و آروم آروم به طرفم اومد.
بچه ها که دیدن آزیتا جون داره میاد سمتم خودشونو جمع کردن و رفتن کنار تر.
با لبخند بهش زل زدم تا حرفشو بزنه.
_یه مهمون داریم که روش نمی شه بیاد تو رو ببینه!
از تعجب ابروهامو بالا بردم و گفتم:
_وا؟چرا؟
خندید و گفت:
_خودت بیای متوجه میشی!
منم لبخندی زدم و رو به بچه ها کردم و گفتم :
_بچه ها من الان میام..
آروم آروم کنار آزیتا جون که قدش از من بلند تر یود و حالا با کفش پاشنه بلندم هم قدش شده بودم شونه به شونه راه رفتیم.
دستشو گذاشت روی شونه ی یه دختر مو زیتونی که پشت به ما نشسته بود!
با برگشتن دختر احساس کردم واسم آشناس.
سوالی نگاهش کردم..
دختره خیلی معذب دستشو جلوم گرفت و گفت:
_سلام خوبی؟
دستشو فشردم و گفتم:
_سلام شما خوبید؟
_مرسی..
رو به آزیتا جون کردم و گفتم :
_معرفی نمی کنید آزیتا جون؟
لبخند زد و گفت:
_غزاله..دختر خواهرم!
اوه اوه..
تازه یادم اومد..عین کاشف ها دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:
_حالا فهمیدم..
غزاله سری تکون داد و گفت:
_دیدار اول ما زیاد خوب نبود اما امیدوارم از این به بعد دوستای خوبی بشیم!
لبخندی زدم و گفتم:
_مطمئنم همینطوری می شیم که گفتی..خیلی خوشحال شدم که دیدمت..وسط ندیدمت اصلا..آدم عروسی پسر خاله اش که نباید بشینه!
خندید و گفت:
_قبل اینکه شما بیاید کلی رقصیدم..
_الانم بیا برقص..الان فک می کنن هیشکیو نداریم مجلسمونو گرم کنه!
اخم کرد و گفت:
_غلط کردن!الان میام می ترکونم ببینم کی جرئت می کنه همچین چیزی رو تو ذهنش بیاره!
هردومون با گفتن حرفش خندیدیم
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید
بخاطر این تاخیر چند روزه ام متاسفم حالم اوکی نبود وگرنه آدم بد قولی نیستم
۶.۰k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.