اورا
🔹 #او_را ... (۸)
تا برگردم خونه دیر شد،
وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم.
👈 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هشتم/
تا برگردم خونه دیر شد،
وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم.
👈 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هشتم/
- ۲.۸k
- ۰۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط