پارت

#پارت_۳۲
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!

ارسلان :
پشت پنجره نشسته بودم و داشتم به بارون نگاه میکردم
هروقت بارون میومد دیانا میگفت بریم بیرون
هروقت بارونو میبینم یاد دیانا می‌افتادم
انقدر که عاشق بارون بود 🌧
هعی کجایی الان؟!

تو همین فکرا بودم که گوشیم پیامک اومد
چییییی؟!
دیانا بود
تند باز کردم که نوشته بود
متن پیام : آقا ارسلان خوبی؟
ببین دیانا الان تو مشت منه
یا الان آوا رو میاری پیش من یا دیانا مال منه هرکاریم دلم بخواد باهاش میکنم فهمیدی؟

منگ و گیج بودم
آوا خدا لعنتت کنه که هر چی میکشم از دست عشق توعه

اه این حرفارو ولش کن
آوا رو از کجا پیدا کنم
شمارش رو داشتم زنگ زدم بهش که بعد دو بوق جواب داد

آوا : بله؟
ارسلان : سلام آوا خوبی
آوا : سلام آق ارسلان ما که خوبیم شما با عشقتون خوبید؟
ارسلان : آوا وقت این مسخره بازی ها رو ندارم زود باش حاضر شو میام دنبالت باید بریم یه جایی
آوا : تو هیچ وقت وقت نداشتی حتی وقت نداشتی به من توجه کنی

عصبانی شدم اه این کینه ای هنوز کینه جدا شدمونو داره
جوری سرش داد زدم که حس کردم حنجره هام پاره شد

ارسلان : آوا یه بار یه چیز بهت گفتم گوش کن
میام دنبالت باید بریم پیش پارسا

آوا : پارسا؟!
پیش اون بی احساس چرا؟!

ارسلان : آوااااااا
آوا: خو درد حاضر شدم بیا

بدون اینکه خدافظی کنم گوشیو قطع کردم و سریع رفتم سمت خونشون
دیدگاه ها (۰)

#پارت_۳۳#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!بعد از پونزده مین....رسید...

#پارت_۳۴ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!پارسا : یک دل نه صد دل ع...

#پارت_۳۱#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!بلند شدم و همین جوری مث د...

#پارت_۳۰ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!دیانا : متین رفت تو تا و...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

رمان بغلی منپارت ۳۰ارسلان: براش یه لیوان آب پر کردم و بردم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط