خان زاده پارت96
#خان_زاده #پارت96
چشمامو چند لحظه ای بستم تا به اعصابم مسلط باشم.
بعد از چند نفس عمیق شمرده شمرده گفتم
_می پزم غذامو...اما میخوام درس هم بخونم.
دستش و زیر سرش گذاشت و بالاخره افتخار داد تا نگاهم کنه و گفت
_اینجا مثل مکتب خونه های روستا نیست.اینجا درس هرزگی میدن...
_اما اهورا...
با جدیت گفت
_رو حرف شوهرت اما و اگر نیار.گفتم نه یعنی نه.
سر تکون دادم و آروم گفتم
_باشه.
خواستم بلند بشم که گفت
_فیلم نمیبینی؟
بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_یه زن به غیر از پخت و پز برای شوهرش حق کار دیگه ای رو نداره چه برسه به فیلم دیدن... شب بخیر.
نموندم تا حرف دیگه ای ازش بشنوم و به سمت اتاق رفتم و درو بستم!
* * * *
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از مدرسه اومدم بیرون.
نگاهی به ساعتم انداختم. وقت کافی داشتم، خداروشکر که اهورا هیچ موقع ظهر ها نمیومد خونه و شبا هم آخر وقت سر و کله ش پیدا میشد این یعنی اینکه میتونستم با خیال راحت کتابام و لباس فرمم و بگیرم.
تنها مشکل مخفی کردنشون بود که اونم یه جایی براش پیدا میکردم.
تاکسی گرفتم و آدرس دادم!از فردا میتونستم بیام سر کلاس اما هنوز نمیدونستم کار درستی کردم یا نه...!
عقلم میگفت آره و وجدانم میگفت نه... من نباید بدون اجازه ی اهورا این کار و میکردم اما امیدی به زندگیم نداشتم برای همین نمیخواستم به خودم بیام و ببینم یه زن کم سواد و بدبختم.نمیدونستم تا کی میتونم این راز و از اهورا مخفی کنم،مطمئنم که یه روزی برملا میشه اما با وجود تمام خطر هاش،مصمم بودم که این کار و بکنم.
🍁 🍁 🍁 🍁
چشمامو چند لحظه ای بستم تا به اعصابم مسلط باشم.
بعد از چند نفس عمیق شمرده شمرده گفتم
_می پزم غذامو...اما میخوام درس هم بخونم.
دستش و زیر سرش گذاشت و بالاخره افتخار داد تا نگاهم کنه و گفت
_اینجا مثل مکتب خونه های روستا نیست.اینجا درس هرزگی میدن...
_اما اهورا...
با جدیت گفت
_رو حرف شوهرت اما و اگر نیار.گفتم نه یعنی نه.
سر تکون دادم و آروم گفتم
_باشه.
خواستم بلند بشم که گفت
_فیلم نمیبینی؟
بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_یه زن به غیر از پخت و پز برای شوهرش حق کار دیگه ای رو نداره چه برسه به فیلم دیدن... شب بخیر.
نموندم تا حرف دیگه ای ازش بشنوم و به سمت اتاق رفتم و درو بستم!
* * * *
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از مدرسه اومدم بیرون.
نگاهی به ساعتم انداختم. وقت کافی داشتم، خداروشکر که اهورا هیچ موقع ظهر ها نمیومد خونه و شبا هم آخر وقت سر و کله ش پیدا میشد این یعنی اینکه میتونستم با خیال راحت کتابام و لباس فرمم و بگیرم.
تنها مشکل مخفی کردنشون بود که اونم یه جایی براش پیدا میکردم.
تاکسی گرفتم و آدرس دادم!از فردا میتونستم بیام سر کلاس اما هنوز نمیدونستم کار درستی کردم یا نه...!
عقلم میگفت آره و وجدانم میگفت نه... من نباید بدون اجازه ی اهورا این کار و میکردم اما امیدی به زندگیم نداشتم برای همین نمیخواستم به خودم بیام و ببینم یه زن کم سواد و بدبختم.نمیدونستم تا کی میتونم این راز و از اهورا مخفی کنم،مطمئنم که یه روزی برملا میشه اما با وجود تمام خطر هاش،مصمم بودم که این کار و بکنم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۶.۵k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.