خان زاده پارت97
#خان_زاده #پارت97
نگاهی به ساعت انداختم... خبری ازش نبود که نبود.
همیشه حداقل تا دوازده خودش رو می رسوند اما الان ساعت یک شده بود و هنوز خبری ازش نبود.
شماره ش رو گرفتم بازم با صدای لعنتی زنی که میگفت تلفنش خاموشه روبه رو شدم.
نفسمو فوت کردم و روی مبل نشستم.
لابد باز هم با رفیقاش مهمونی گرفته بود و الان هم کنار دخترای خوش آب و رنگ نشسته بود.
با حرص کوسن مبل و پرت کردم.من حق نفس کشیدن نداشتم اون وقت اون...
هنوز این فکر از سرم رد نشده بود صدای باز شدن در اومد.
خوشحال از جام بلند شدم اما با دیدنش جیغ خفه ای کشیدم و به سمتش رفتم.
تلو تلو خوران جلو اومد و درو بست.
نگران گفتم
_چت شده اهورا؟
پسم زد،بوی الکلش رو قشنگ حس کردم. بدون جواب دادن به سمت اتاق رفت.
نتونستم طاقت بیارم و دنبالش رفتم و گفتم
_اهورا سر و صورتت چی شده؟کی...
صدای عربده ش حرفمو قطع کرد
_ببر صداتو.
تکونی خوردم و یه قدم عقب رفتم.
روی تخت ولو شد. دلخور پشتم و کردم و خواستم برم اما دلم نیومد.
مست بود!کتک خورده بود...
چند قدم رفته رو برگشتم و از توی کمد جعبه ی کمک های اولیه رو در آوردم. کنارش نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش مشغول تمیز کردن خون روی پیشونیش شدم.
با صدای کشداری گفت
_واسه چی سعی میکنی ا.. انقدر خودتو خوب نشون بدی؟
جوابش و ندادم. مچ دستمو گرفت...
نگاهم و به چشمای قرمزش انداختم... دستمو کشید که خم شدم روش... با صدای گرفته ای گفت
_تو به من گفتی بزدل...هستم...بزدلم که دو تا دوتا زن میگیرن واسم و هیچ غلطی نمیتونم بکنم. بزدلم که دور دختری که میخواستم خط کشیدم واسه اینکه بابام ثروتمو ازم نگیره و بی پول بمونم... هممم من یه بزدلم.
مچ دستمو از دستش کشیدم بیرون و نگاهش کردم و گفتم
_آره هستی!
خندید و گفت
_یه دختر بچه رو عقد کردن باهام... یه کلام ازم نپرسیدن میخوایش یا نه...!من از دخترای همیشه در دسترس بدم میاد.
حس کردم تمام غرور و شخصیتمو شکست و از بین برد
🍁 🍁 🍁 🍁
نگاهی به ساعت انداختم... خبری ازش نبود که نبود.
همیشه حداقل تا دوازده خودش رو می رسوند اما الان ساعت یک شده بود و هنوز خبری ازش نبود.
شماره ش رو گرفتم بازم با صدای لعنتی زنی که میگفت تلفنش خاموشه روبه رو شدم.
نفسمو فوت کردم و روی مبل نشستم.
لابد باز هم با رفیقاش مهمونی گرفته بود و الان هم کنار دخترای خوش آب و رنگ نشسته بود.
با حرص کوسن مبل و پرت کردم.من حق نفس کشیدن نداشتم اون وقت اون...
هنوز این فکر از سرم رد نشده بود صدای باز شدن در اومد.
خوشحال از جام بلند شدم اما با دیدنش جیغ خفه ای کشیدم و به سمتش رفتم.
تلو تلو خوران جلو اومد و درو بست.
نگران گفتم
_چت شده اهورا؟
پسم زد،بوی الکلش رو قشنگ حس کردم. بدون جواب دادن به سمت اتاق رفت.
نتونستم طاقت بیارم و دنبالش رفتم و گفتم
_اهورا سر و صورتت چی شده؟کی...
صدای عربده ش حرفمو قطع کرد
_ببر صداتو.
تکونی خوردم و یه قدم عقب رفتم.
روی تخت ولو شد. دلخور پشتم و کردم و خواستم برم اما دلم نیومد.
مست بود!کتک خورده بود...
چند قدم رفته رو برگشتم و از توی کمد جعبه ی کمک های اولیه رو در آوردم. کنارش نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش مشغول تمیز کردن خون روی پیشونیش شدم.
با صدای کشداری گفت
_واسه چی سعی میکنی ا.. انقدر خودتو خوب نشون بدی؟
جوابش و ندادم. مچ دستمو گرفت...
نگاهم و به چشمای قرمزش انداختم... دستمو کشید که خم شدم روش... با صدای گرفته ای گفت
_تو به من گفتی بزدل...هستم...بزدلم که دو تا دوتا زن میگیرن واسم و هیچ غلطی نمیتونم بکنم. بزدلم که دور دختری که میخواستم خط کشیدم واسه اینکه بابام ثروتمو ازم نگیره و بی پول بمونم... هممم من یه بزدلم.
مچ دستمو از دستش کشیدم بیرون و نگاهش کردم و گفتم
_آره هستی!
خندید و گفت
_یه دختر بچه رو عقد کردن باهام... یه کلام ازم نپرسیدن میخوایش یا نه...!من از دخترای همیشه در دسترس بدم میاد.
حس کردم تمام غرور و شخصیتمو شکست و از بین برد
🍁 🍁 🍁 🍁
۶.۶k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.