خان زاده پارت95
#خان_زاده #پارت95
به سمتم برگشت و داد زد
_من زن طلاق بده نیستم اینو توی سرت فرو کن.
با طعنه گفتم
_آره هم من هم مهتاب، هم اون دخترای رنگی که دورت پر کردی متاسفم خان زاده اما من یه شخصیتی واسه خودم دارم.
دستم به سمت دستگیره رفت و درو باز کردم اما قبل از پیاده شدن بازوم رو کشید و تا صورتم و برگردوندم دومین سیلی و زد و گفت
_زیادی پاتو از گلیمت بردی اون ور آیلین... زیادی.
دستم و روی گونم گذاشتم و با نفرت نگاهش کردم که تهدید وار گفت
_خفه خون میگیری دیگه... صداتو نشنوم.
اگه یک کلمه حرف دیگه میزدم بغضم می ترکید.
صاف نشستم و سکوت کردم.داغم و به دلت میذارم خان زاده... حالا میبینی.
* * * *
توی لیوان چای ریختم و سرکی به بیرون کشیدم.مثل همیشه دیر وقت اومده بود و جلوی تلویزیون فیلم میدید.
سینی چای رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
غرق فیلم شده بود. سینی رو روی میز گذاشتم و خودمم با فاصله ازش نشستم و بعد از چند روز قهر بالاخره زبون باز کردم
_میخوام باهات حرف بزنم
نگاهم کرد و با طعنه گفت
_چی شده؟بالاخره باد دماغت خوابید.
اخمی کردم و گفتم
_میشه اون تلویزیون و خاموش کنی؟
با خونسردی گفت
_حرف تو بزن!
نفسم و فوت کردم و گفتم
_من میخوام درس بخونم!
تک خنده ای کرد و گفت
_سواد نوشتن نداری مگه؟
_دارم...اگه ازدواج نمیکردم امسالم میخوندم اما حالا که دو ماه از مدرسه ها گذشته میخوام ثبت نام کنم.
غرق در فیلم گفت
_لازم نکرده. بشین غذاتو بپز
🍁 🍁 🍁 🍁
به سمتم برگشت و داد زد
_من زن طلاق بده نیستم اینو توی سرت فرو کن.
با طعنه گفتم
_آره هم من هم مهتاب، هم اون دخترای رنگی که دورت پر کردی متاسفم خان زاده اما من یه شخصیتی واسه خودم دارم.
دستم به سمت دستگیره رفت و درو باز کردم اما قبل از پیاده شدن بازوم رو کشید و تا صورتم و برگردوندم دومین سیلی و زد و گفت
_زیادی پاتو از گلیمت بردی اون ور آیلین... زیادی.
دستم و روی گونم گذاشتم و با نفرت نگاهش کردم که تهدید وار گفت
_خفه خون میگیری دیگه... صداتو نشنوم.
اگه یک کلمه حرف دیگه میزدم بغضم می ترکید.
صاف نشستم و سکوت کردم.داغم و به دلت میذارم خان زاده... حالا میبینی.
* * * *
توی لیوان چای ریختم و سرکی به بیرون کشیدم.مثل همیشه دیر وقت اومده بود و جلوی تلویزیون فیلم میدید.
سینی چای رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
غرق فیلم شده بود. سینی رو روی میز گذاشتم و خودمم با فاصله ازش نشستم و بعد از چند روز قهر بالاخره زبون باز کردم
_میخوام باهات حرف بزنم
نگاهم کرد و با طعنه گفت
_چی شده؟بالاخره باد دماغت خوابید.
اخمی کردم و گفتم
_میشه اون تلویزیون و خاموش کنی؟
با خونسردی گفت
_حرف تو بزن!
نفسم و فوت کردم و گفتم
_من میخوام درس بخونم!
تک خنده ای کرد و گفت
_سواد نوشتن نداری مگه؟
_دارم...اگه ازدواج نمیکردم امسالم میخوندم اما حالا که دو ماه از مدرسه ها گذشته میخوام ثبت نام کنم.
غرق در فیلم گفت
_لازم نکرده. بشین غذاتو بپز
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰.۲k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.