خان زاده پارت98
#خان_زاده #پارت98
با ناراحتی گفتم
_چیزی نگو که فردا پشیمون بشی!
بی مقدمه گفت
_طلاقت میدم.
مات نگاهش کردم و دلم هری پایین ریخت. مگه همین و نمیخواستم؟پس الان چه مرگیم بود؟
لبخند از سر اجبار زدم که گفت
_طلاقت میدم،هم تو رو... هم اون دختره رو...اربابم که وارث کوفتیش و گرفت... از این به بعد میخوام واسه خودم زندگی کنم.
سری تکون دادم و با بغض سنگینی توی گلوم گفتم
_خوبه!خوشحالم کردی.
خواستم بلند بشم اما چشمم به لباس خونیش افتاد. ناچارا دستم به سمت دکمه هاش رفت و یکی یکی بازشون کردم.
گرفته گفتم
_بلند شو در بیارم از تنت با لباس خونی نخواب.
جوابی نداد.فقط نگاهم کرد.
دستشو از آستین کشیدم بیرون که مچ دستم و گرفت و به سمت خودش کشید.
چون ناگهانی این کار و کرد افتادم روش.
با چشمای ملتهب نگاهم کرد و نگاهش روی لب هام سر خورد.
قبل از اینکه کاری بکنه از جام بلند شدم و گفتم
_دوش بگیر... لباس تو عوض کن بعد بخواب،شب بخیر
همزمان با اتمام حرفم اشکامم جاری شد و یه دقیقه هم وقت تلف نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
چه مرگت بود آیلین؟رسیدی به همونی که میخواستی.
طلاقت میده،تموم شد همه چی
🍁 🍁 🍁 🍁
با ناراحتی گفتم
_چیزی نگو که فردا پشیمون بشی!
بی مقدمه گفت
_طلاقت میدم.
مات نگاهش کردم و دلم هری پایین ریخت. مگه همین و نمیخواستم؟پس الان چه مرگیم بود؟
لبخند از سر اجبار زدم که گفت
_طلاقت میدم،هم تو رو... هم اون دختره رو...اربابم که وارث کوفتیش و گرفت... از این به بعد میخوام واسه خودم زندگی کنم.
سری تکون دادم و با بغض سنگینی توی گلوم گفتم
_خوبه!خوشحالم کردی.
خواستم بلند بشم اما چشمم به لباس خونیش افتاد. ناچارا دستم به سمت دکمه هاش رفت و یکی یکی بازشون کردم.
گرفته گفتم
_بلند شو در بیارم از تنت با لباس خونی نخواب.
جوابی نداد.فقط نگاهم کرد.
دستشو از آستین کشیدم بیرون که مچ دستم و گرفت و به سمت خودش کشید.
چون ناگهانی این کار و کرد افتادم روش.
با چشمای ملتهب نگاهم کرد و نگاهش روی لب هام سر خورد.
قبل از اینکه کاری بکنه از جام بلند شدم و گفتم
_دوش بگیر... لباس تو عوض کن بعد بخواب،شب بخیر
همزمان با اتمام حرفم اشکامم جاری شد و یه دقیقه هم وقت تلف نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
چه مرگت بود آیلین؟رسیدی به همونی که میخواستی.
طلاقت میده،تموم شد همه چی
🍁 🍁 🍁 🍁
۶.۷k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.