پارت ۳
پارت ۳
گوشیمو برداشتم و به مونی پیام دادم
-بیبی مونِ من حالش چطوره؟
جند دقیقه بعد سین زد و جواب داد:
+خوبم
-مطمئن باشم؟
+اوهوم
-مونی هفته ی بعد تولدمه بابام یه جشن بزرگ گرفته
+خوبه خوش بگذره
-مگه تو نمیایی؟
+من نیام بهتره بابات که از دستم شاکیه تازشم من جشنتو خراب میکنم همه چیو بهم میریزم
-بیخیال مونی باید بیایی اگه نیایی هیچ وقت باهات صحبت نمی کنم
+یااااا بیبی
-گریه می کنما
+نهه بیبی تو که می دونی من حالم بد میشه وقتی اشکاتو میبینم(: نمی تونم تحمل کنم وقتی میبینم قلب کوچولوت ناراحت شده(:
-اوخی باشه پس گریه نمی کنم به شرطی که تو بیایی جشن تولدم وگرنه بهم اصلا خوش نمیگذره(:
+باشه بیبی میام(:
-آخجوووون
*پرش زمانی به جشن تولد*
به لباس مجلسی و بلند آبی رنگم نگاه کردم
نامجون عاشق رنگ آبی بود برای همین منم آبی پوشیدم(:
نیم ساعت گذشت و همه ی مهمونا اومدن ولی نامجون نیومده بود
داشتم نگرانش می شدم
نکنه واقعا نمی خواست بیاد؟
دیگه نا امید شده بودم و داشتم گریه می کردم که یکی دستشو گذاشت رو شونم
+مگه بهت نگفتم اشکات حالمو بد میکنه؟
برگشتم و با دیدن صاحب صدا مثه بچه هایی که اسباب بازی براش خریده باشن جیغ زدم:
-نامیییییییییییییی
پریدم بغلش که اونم متقابلا بغلم کرد
+دلم برات تنگ شده بود*ا/ت ازش جدا میشه*
-چرا انقدر دیر اومدی؟؟ فکر کردم قرار نیست اصلا بیایی
+ماشینم باتریش تموم شده بود تاکسی پیدا نمیشد مجبور شدم پیاده بیام
-وایی نامی چقدر جذاب شدی تو این کت و شلوار!
+واقعا؟
-اوهوم
کت و شلوار سفید پوشیده بود و موهاشم داده بود جلو
+تو هم خیلی خوشگل شدی به خاطر من آبی پوشیدی؟
-آرههه بهم میاد؟
+تو همه چی بهت میاد بیبی(:
-وایسا ببینم...این حلقه چیه؟
+گفتم زیادی جذابم یه وقت تو مهمونی میدزدنم دستم کردمش بگم من شوهر این خانومم😌
-اوهو اعتماد به نفستم که رفته بالا
گوشیمو برداشتم و به مونی پیام دادم
-بیبی مونِ من حالش چطوره؟
جند دقیقه بعد سین زد و جواب داد:
+خوبم
-مطمئن باشم؟
+اوهوم
-مونی هفته ی بعد تولدمه بابام یه جشن بزرگ گرفته
+خوبه خوش بگذره
-مگه تو نمیایی؟
+من نیام بهتره بابات که از دستم شاکیه تازشم من جشنتو خراب میکنم همه چیو بهم میریزم
-بیخیال مونی باید بیایی اگه نیایی هیچ وقت باهات صحبت نمی کنم
+یااااا بیبی
-گریه می کنما
+نهه بیبی تو که می دونی من حالم بد میشه وقتی اشکاتو میبینم(: نمی تونم تحمل کنم وقتی میبینم قلب کوچولوت ناراحت شده(:
-اوخی باشه پس گریه نمی کنم به شرطی که تو بیایی جشن تولدم وگرنه بهم اصلا خوش نمیگذره(:
+باشه بیبی میام(:
-آخجوووون
*پرش زمانی به جشن تولد*
به لباس مجلسی و بلند آبی رنگم نگاه کردم
نامجون عاشق رنگ آبی بود برای همین منم آبی پوشیدم(:
نیم ساعت گذشت و همه ی مهمونا اومدن ولی نامجون نیومده بود
داشتم نگرانش می شدم
نکنه واقعا نمی خواست بیاد؟
دیگه نا امید شده بودم و داشتم گریه می کردم که یکی دستشو گذاشت رو شونم
+مگه بهت نگفتم اشکات حالمو بد میکنه؟
برگشتم و با دیدن صاحب صدا مثه بچه هایی که اسباب بازی براش خریده باشن جیغ زدم:
-نامیییییییییییییی
پریدم بغلش که اونم متقابلا بغلم کرد
+دلم برات تنگ شده بود*ا/ت ازش جدا میشه*
-چرا انقدر دیر اومدی؟؟ فکر کردم قرار نیست اصلا بیایی
+ماشینم باتریش تموم شده بود تاکسی پیدا نمیشد مجبور شدم پیاده بیام
-وایی نامی چقدر جذاب شدی تو این کت و شلوار!
+واقعا؟
-اوهوم
کت و شلوار سفید پوشیده بود و موهاشم داده بود جلو
+تو هم خیلی خوشگل شدی به خاطر من آبی پوشیدی؟
-آرههه بهم میاد؟
+تو همه چی بهت میاد بیبی(:
-وایسا ببینم...این حلقه چیه؟
+گفتم زیادی جذابم یه وقت تو مهمونی میدزدنم دستم کردمش بگم من شوهر این خانومم😌
-اوهو اعتماد به نفستم که رفته بالا
۲۵.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.