بالها ۱۷
بالها ۱۷
#جونگکوک
" من کله شقم خودتم میدونی ... حالا بگیر بخواب یه هفته من میشم مامانت بعد از یه هفته میریم لندن باشه؟ "
میخواست بره برام غذا بیاره اما صداش کردم
" تهیونگ توام استراحت کن بیا... باهم خوب میشیم دوباره! "
دستشو گرفتم و انداختم کنار خودم .. سرم خیلی سنگینبود .. هنوزم قلبم درد میکرد... دستم توی موهاش بود .. از اینکه حالش رو خوب کردم خیلی خوشحال بودم... به دقیقه نکشید که خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم نبودش روی تخت ..
بلند شدم .. سرم رو در آوردم و رفتم بیرون... تلو تلو میخوردم چون سرم گیج میرفت !.. رفتم دیدم پشتش بهم بود و داشت بازم برام غذا درست میکرد ... چیزی نگفتم و نشستم رو صندلی کنار اوپن و از پشتنگاهش میکردم ..
" بازم میخوایی غذا رو جزغاله کنی ؟ "
یهو برگشت و منو نگاه کرد و بعدش با لحن غرغر کنان گفت
" باید بیشتر میخوابیدی ! چرا بلند شدی !؟ "
" گشنمه خودت میدونی من شکم گرسنه خوابمنمیبره "
" غذا دیگه حاضره... الان برات میارم ! "
#تهیونگ
غذا رو براش ریختم توی ظرف و گذاشتم جلوش و منتظر بودم بخوره اما پوکر نگاهم میکرد
" چیشده ؟ دوست نداری جونگ کوک !؟ "
" هیونگ پس خودت چی !؟... نگو حالت خوبه که دورغ محضه! "
" منم میخورم... تو بخور آروم بخور یکم داغه "
آخرش تا واسه خودمم غذا نکشیدم نخورد .. شروع کرد غذا خوردن اما خیلی کم خورد ....
" جونگ کوک باید بیشتر بخوری اینطوری نمیشه ! "
" نمیتونم هیونگ ! ... آه شاید اگه تو بخوری منم اشتهام باز بشه ! "
میتونست بیشتر بخوره اما اینو گفت که منم شروع کنم به خوردن ! کله شق تر از اون اصلاتو عمرم ندیده بودم .. مجبور بودم بخورم تو اونم ادامه بده !
وسط های غذا با خوشحالی قاشقش رو برداشت و شروع کرد به خوردن! ...
غذا رو که خوردیم ظرف هارو جمع کردم ... از روی صندلی بلند شد اما سرش گیج رفت و تعادلش رو از دست داد ..
زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم تا توی اتاق و روی تخت خوابید ! ....
خواستم برگردم و داروهاشو بیارم اما دستمو کشید و گفت که باید منم بخوابم !
#جونگکوک
" من کله شقم خودتم میدونی ... حالا بگیر بخواب یه هفته من میشم مامانت بعد از یه هفته میریم لندن باشه؟ "
میخواست بره برام غذا بیاره اما صداش کردم
" تهیونگ توام استراحت کن بیا... باهم خوب میشیم دوباره! "
دستشو گرفتم و انداختم کنار خودم .. سرم خیلی سنگینبود .. هنوزم قلبم درد میکرد... دستم توی موهاش بود .. از اینکه حالش رو خوب کردم خیلی خوشحال بودم... به دقیقه نکشید که خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم نبودش روی تخت ..
بلند شدم .. سرم رو در آوردم و رفتم بیرون... تلو تلو میخوردم چون سرم گیج میرفت !.. رفتم دیدم پشتش بهم بود و داشت بازم برام غذا درست میکرد ... چیزی نگفتم و نشستم رو صندلی کنار اوپن و از پشتنگاهش میکردم ..
" بازم میخوایی غذا رو جزغاله کنی ؟ "
یهو برگشت و منو نگاه کرد و بعدش با لحن غرغر کنان گفت
" باید بیشتر میخوابیدی ! چرا بلند شدی !؟ "
" گشنمه خودت میدونی من شکم گرسنه خوابمنمیبره "
" غذا دیگه حاضره... الان برات میارم ! "
#تهیونگ
غذا رو براش ریختم توی ظرف و گذاشتم جلوش و منتظر بودم بخوره اما پوکر نگاهم میکرد
" چیشده ؟ دوست نداری جونگ کوک !؟ "
" هیونگ پس خودت چی !؟... نگو حالت خوبه که دورغ محضه! "
" منم میخورم... تو بخور آروم بخور یکم داغه "
آخرش تا واسه خودمم غذا نکشیدم نخورد .. شروع کرد غذا خوردن اما خیلی کم خورد ....
" جونگ کوک باید بیشتر بخوری اینطوری نمیشه ! "
" نمیتونم هیونگ ! ... آه شاید اگه تو بخوری منم اشتهام باز بشه ! "
میتونست بیشتر بخوره اما اینو گفت که منم شروع کنم به خوردن ! کله شق تر از اون اصلاتو عمرم ندیده بودم .. مجبور بودم بخورم تو اونم ادامه بده !
وسط های غذا با خوشحالی قاشقش رو برداشت و شروع کرد به خوردن! ...
غذا رو که خوردیم ظرف هارو جمع کردم ... از روی صندلی بلند شد اما سرش گیج رفت و تعادلش رو از دست داد ..
زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم تا توی اتاق و روی تخت خوابید ! ....
خواستم برگردم و داروهاشو بیارم اما دستمو کشید و گفت که باید منم بخوابم !
۲۶.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.