بالها ۱۵
بالها ۱۵
#جونگکوک
وقتی دیدمش قلبم درد گرفت! همه چیو خورد کرده بود... اونم مثل من شده بود ... سرش پایین بود اما وقتی سرش رو بالا آورد و چشمای پر از اشکش رو دیدم دیوونه شدم.. یهو نگاهش روی من افتاد.. سریع اومدم پایین ... صدای پاهاش رو از توی حیاط حس میکردم .. رفتم توی ماشین و سریع از خونه اش فاصله گرفتم ... وقتی اومد بیرون دوباره با ناامیدی برگشت توی خونه ... همون فاصله ای که داشتم با در خونه اش حفظ کردم... درد توی قفسه سینه ام لحظه به لحظه بیشتر میشد .. مجبور شدممسکن بخورم! اما اونم فایده ای نداشت .. چندین ساعت میشد که توی ماشین دم خونه اش وایستاده بودم .. یهو با ماشیناومد بیرون ... دنبالش کردم ... میخواد چیکار کنه احمق دیوونه ... رفت کنار دریا .. نشسته بود روی شن ها ساعت تقریبا ۸ شب بود و آسمان سرخ بود
اون دستبندی رو که بهش داده بودم توی دستش گرفته بود اما بعد از چندین دقیقه گریه اون دستبند پرت کرد توی دریا ...
من پشت فرمون نشسته بودم و ازش دور بودم .. توی ماشین گریه میکردم ... چندین بار میخواستم برم بغلش کنم اما نکردم . حاضر بودم این آخرین درد و رنجی باشه که می کشیم... بعدش برای همیشه تموم میشه...
تو افکار خودم بودم که یهو بلند شد و کفش هاشو در آورد... نکنه بره؟ نکنه برای همیشه بره؟ نکنه هیچ وقت برنگرده؟ نکنه راه برگشت رو گم کنه ...
هزاران فکر
هزاران احتمال
هزاران حسرت نبودنش
دیگه نتونستم تحمل کنم...
از ماشین پیاده شدم و به سرعت به سمتش میرفتم ..
قلبم به شدت میزد
قلبم به شدت درد میکرد ... نبودش منو میکشه!
بعد از یه روز پر از درد و رنج که انرژی و روحمو خسته کرده بود بالاخره با محبت صداش کردم ..
" نههه ... تهیونگ ! "
برگشت و منو دید .. ۱۰ متر از هم فاصله داشتیم من خشکم زده بود ... چشماش پراز اشک و سرخ بودن پر از شکستگی ! .. من تورو شکستم ! هیونگ من همچین آدمی ام !
برگشت و با پا رفت توی آب! .. چشمامو محکم بستم... نمی خواستم اون لحظه رو ببینم اما وقتی باز کردم دیدم با پا همون طوری توی آب بود و تبدیل نشده بود .. پس خوب شده؟ خوب شده؟ واقعا خوب شده؟
با تعجب نگاهم میکرد ..
" تهیونگ ت..تو .. " همه چی برام سیاه شد و دیگه چیزی رو حس نکردم
#جونگکوک
وقتی دیدمش قلبم درد گرفت! همه چیو خورد کرده بود... اونم مثل من شده بود ... سرش پایین بود اما وقتی سرش رو بالا آورد و چشمای پر از اشکش رو دیدم دیوونه شدم.. یهو نگاهش روی من افتاد.. سریع اومدم پایین ... صدای پاهاش رو از توی حیاط حس میکردم .. رفتم توی ماشین و سریع از خونه اش فاصله گرفتم ... وقتی اومد بیرون دوباره با ناامیدی برگشت توی خونه ... همون فاصله ای که داشتم با در خونه اش حفظ کردم... درد توی قفسه سینه ام لحظه به لحظه بیشتر میشد .. مجبور شدممسکن بخورم! اما اونم فایده ای نداشت .. چندین ساعت میشد که توی ماشین دم خونه اش وایستاده بودم .. یهو با ماشیناومد بیرون ... دنبالش کردم ... میخواد چیکار کنه احمق دیوونه ... رفت کنار دریا .. نشسته بود روی شن ها ساعت تقریبا ۸ شب بود و آسمان سرخ بود
اون دستبندی رو که بهش داده بودم توی دستش گرفته بود اما بعد از چندین دقیقه گریه اون دستبند پرت کرد توی دریا ...
من پشت فرمون نشسته بودم و ازش دور بودم .. توی ماشین گریه میکردم ... چندین بار میخواستم برم بغلش کنم اما نکردم . حاضر بودم این آخرین درد و رنجی باشه که می کشیم... بعدش برای همیشه تموم میشه...
تو افکار خودم بودم که یهو بلند شد و کفش هاشو در آورد... نکنه بره؟ نکنه برای همیشه بره؟ نکنه هیچ وقت برنگرده؟ نکنه راه برگشت رو گم کنه ...
هزاران فکر
هزاران احتمال
هزاران حسرت نبودنش
دیگه نتونستم تحمل کنم...
از ماشین پیاده شدم و به سرعت به سمتش میرفتم ..
قلبم به شدت میزد
قلبم به شدت درد میکرد ... نبودش منو میکشه!
بعد از یه روز پر از درد و رنج که انرژی و روحمو خسته کرده بود بالاخره با محبت صداش کردم ..
" نههه ... تهیونگ ! "
برگشت و منو دید .. ۱۰ متر از هم فاصله داشتیم من خشکم زده بود ... چشماش پراز اشک و سرخ بودن پر از شکستگی ! .. من تورو شکستم ! هیونگ من همچین آدمی ام !
برگشت و با پا رفت توی آب! .. چشمامو محکم بستم... نمی خواستم اون لحظه رو ببینم اما وقتی باز کردم دیدم با پا همون طوری توی آب بود و تبدیل نشده بود .. پس خوب شده؟ خوب شده؟ واقعا خوب شده؟
با تعجب نگاهم میکرد ..
" تهیونگ ت..تو .. " همه چی برام سیاه شد و دیگه چیزی رو حس نکردم
۱۱.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.