پارت ۲✨:
پارت ۲✨:
زنگ درو زدن.الناز رفت درو باز کرد،فرهاد و فریبرز بود:«سلام آقا فریبرز سلام آقا فرهاد،خوب هستید»فرهاد:«سلام،آقا حمید خونهس؟»-بله،بفرمایید تو/-نه ممنون مزاحتون نمیشیم،فقط یه کار باهاش داشتیم که اگه صداش کنید ممنون میشم/-بله،مستراحن الان میگم میاد،حمید!/امجدی اومد:«بله؟»-آقا فرهاد و آقا فریبرز پشت درن/-عع سلام/فرهی و فری سلام دادن.فرهاد:«ببخشید الناز خانوم میتونم یه چیزی تو گوش آقا امجدی بگم»الناز شک کرد:«راحت باشین»امجدی رفت پیش فرهاد،فرهاد در گوشی به امجدی یه چی گفت.امی:«خب...ام...عزیزم من و آقا فرهاد قراره بریم به یه ماموریت»فریبرز:«فرهاد تو به من ماموریت گفته بودی؟»فرهاد:«چه فرقی میکنه تو که نمیری»امی:«بعد...»الناز:«کِی؟»-فردا/-برای چی؟کجا؟/فرهاد:«یکی از دوستای قدیم من توی شهر کرج زندگی میکنه،میخواییم بریم واسه دیدارش»امجدی:«البته ماموریتم قراره بریم دستور اداره هم هست»الناز:«عع...پس ما هم میتونیم بیایم؟»-ما یعنی کی؟/-من و بچه ها/-نه دیگه اداره گفته فقط میتونیم شش نفرو ببریم/-آها!خیله خب باشه،خیلی ممنون دستتون درد نکنه،بیا تو امجدی/همه خداحافظی کردن.امی و الناز رفتن تو.الناز:«حمید تو چقدر میخوای بری ماموریت بخدا این بچه ها افسردگی گرفتن انقدر کم دیدنت»امجدی:«الناز جان قربونت برم،من وظیفهمه،مجبورم،یه چند روزه میرم برمیگردم،خب؟»هواپیما رو نشون داد که از فرودگاه پرواز کرد رفت.ص بعد هم نشون داد از تاکسی تو کرج پیاده شدن.امجدی:«ممنون دستتون درد نکنه»من و معین و دوستم(آنیل)و دوستم(سلما،که عینک داره)تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم و دنبال باغ دوستِ فرهاد بودیم.نشون داد یه سگ دوبرمن افتاده بود روی یه مرد داشت پارس میکرد.
زنگ درو زدن.الناز رفت درو باز کرد،فرهاد و فریبرز بود:«سلام آقا فریبرز سلام آقا فرهاد،خوب هستید»فرهاد:«سلام،آقا حمید خونهس؟»-بله،بفرمایید تو/-نه ممنون مزاحتون نمیشیم،فقط یه کار باهاش داشتیم که اگه صداش کنید ممنون میشم/-بله،مستراحن الان میگم میاد،حمید!/امجدی اومد:«بله؟»-آقا فرهاد و آقا فریبرز پشت درن/-عع سلام/فرهی و فری سلام دادن.فرهاد:«ببخشید الناز خانوم میتونم یه چیزی تو گوش آقا امجدی بگم»الناز شک کرد:«راحت باشین»امجدی رفت پیش فرهاد،فرهاد در گوشی به امجدی یه چی گفت.امی:«خب...ام...عزیزم من و آقا فرهاد قراره بریم به یه ماموریت»فریبرز:«فرهاد تو به من ماموریت گفته بودی؟»فرهاد:«چه فرقی میکنه تو که نمیری»امی:«بعد...»الناز:«کِی؟»-فردا/-برای چی؟کجا؟/فرهاد:«یکی از دوستای قدیم من توی شهر کرج زندگی میکنه،میخواییم بریم واسه دیدارش»امجدی:«البته ماموریتم قراره بریم دستور اداره هم هست»الناز:«عع...پس ما هم میتونیم بیایم؟»-ما یعنی کی؟/-من و بچه ها/-نه دیگه اداره گفته فقط میتونیم شش نفرو ببریم/-آها!خیله خب باشه،خیلی ممنون دستتون درد نکنه،بیا تو امجدی/همه خداحافظی کردن.امی و الناز رفتن تو.الناز:«حمید تو چقدر میخوای بری ماموریت بخدا این بچه ها افسردگی گرفتن انقدر کم دیدنت»امجدی:«الناز جان قربونت برم،من وظیفهمه،مجبورم،یه چند روزه میرم برمیگردم،خب؟»هواپیما رو نشون داد که از فرودگاه پرواز کرد رفت.ص بعد هم نشون داد از تاکسی تو کرج پیاده شدن.امجدی:«ممنون دستتون درد نکنه»من و معین و دوستم(آنیل)و دوستم(سلما،که عینک داره)تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم و دنبال باغ دوستِ فرهاد بودیم.نشون داد یه سگ دوبرمن افتاده بود روی یه مرد داشت پارس میکرد.
۴.۰k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.