The Royal Veil ادامه ی پارت
The Royal Veil --ادامه ی پارت ۲۳
قصر وقتی میفهمد،
دیگر زمزمه نمیکند.
حکم میدهد.
همهچیز از یک جلسهی ناگهانی شروع شد.
نه تشریفات.
نه لبخند.
تهیونگ را بیخبر به تالار خاندان سلطنتی فراخواندند.
درِ سنگین پشت سرش بسته شد و صدایش مثل ضربهای در سینهاش نشست.
پدرش در رأس میز نشسته بود.
ملکه کنار او—چهرهای سردتر از همیشه.
عموها، مشاوران ارشد، و کسانی که قدرتشان را پشت سکوت پنهان میکردند.
هیچکس تعظیم نکرد.
پدرش اولین کسی بود که حرف زد:
♤ از کی… محافظت با همخوابگی اشتباه گرفته میشه؟
تهیونگ نفسش را حبس کرد.
– مراقب حرف—
♤ مراقب آبروی خاندان باش.
صدا بلند شد.
♤ فکر کردی قصر کور است؟
ملکه آرام، اما برنده گفت:
♡ رابطهای که نباید شکل میگرفت، شکل گرفته.
♡ و مقصرش… محافظ توست.
تهیونگ با خشم جلو آمد.
– نه.
– تصمیم من بوده.
همان لحظه، یکی از مشاوران گفت:
£ پس تصمیم تو، امنیت تاج رو به خطر انداخته.
و جملهی بعدی… تیر خلاص بود.
£ محافظ بازداشت شده.
تهیونگ خشکش زد.
– چی؟
پدرش بدون احساس گفت:
♤ به جرم عبور از حد.
♤ و سوءاستفاده از اعتماد سلطنتی.
تهیونگ فریاد زد:
– شما حق ندارید—
♤ ما حق داریم همهچیز رو حفظ کنیم. حتی از تو.
---
زندان سنگی
جونگکوک حتی فرصت توضیح نداشت.
دستبند نبود.
نیازی هم نبود.
نگاهها کافی بودند.
او را به سلولی زیر برج غربی بردند؛
دیوارهای سنگی، نور کم، و سکوتی که فشار میآورد.
فرمانده با صدایی که میلرزید گفت:
^ «دستور از بالاست.»
جونگکوک فقط سر تکان داد.
نه دفاع.
نه اعتراض.
«×شاهزاده خبر داره؟»
فرمانده جواب نداد.
و همین… بدترین بخشش بود.
---
شب، تهیونگ را دوباره فراخواندند.
اینبار ملکه تنها بود.
♡ اگر بخوای این رسوایی تموم بشه…
♡ اگر بخوای جونگکوک زنده از این قصر بره—
تهیونگ با چشمانی سرخ گفت:
– چی میخواید؟
ملکه نگاهش را تیز کرد.
♡ انتخاب کن.
♡ یا ولیعهدی،
♡ یا یک محافظ که هیچوقت قرار نبود بهت نزدیک بشه.
تهیونگ زمزمه کرد:
– این باجگیریه.
♡ این حکمرانیه.
سپس آرام، بیرحم:
♡ فردا اعلام میکنیم که محافظ به دلیل تخلف…
برای همیشه از گارد سلطنتی حذف شده.
♡ اگر مخالفت کنی—
مکث.
♡ زندانش… آخرین مرحله نخواهد بود.
---
همان شب،
تهیونگ پشت دیوار سنگی زندان ایستاد.
اشک در چشمانش جمع شده بود نه اجازه ی گریه کردن داشت و توان نگه داشتن.
نه اجازهی دیدار داشت.
نه اجازهی حرف زدن.
اما آهسته گفت:
– من اینجام.
سعی میکرد بغضش رو نشان نده که دل جونگکوک به لرزه در بیاد.
و از آنسوی دیوار،
صدایی آرام و محکم جواب داد:
«×میدونم.»
حال جونگکوک بهتر از تهیونگ نبود اما آن دو سعی میکردن نه از درون حداقل در ظاهر قوی بنظر بیان.
یعنی عشق آنها در این مدت کوتاه قرار بود خلاصه بشه.
تهیونگ آروم گفت:_ نگران نباش هر اتفاقی بیوفته اولویت من تویی .
همین یک جمله
کافی بود تا هر دو بفهمند—
این فقط یک دعوا نیست.
این جنگ با تاج است.
و هیچکدامشان
دیگر راه برگشتی ندارند.
---
✨ پایان پارت ۲۳
منتظر باش!
حمایت🌸
انتظارش رو نداشتی نه 😂
قصر وقتی میفهمد،
دیگر زمزمه نمیکند.
حکم میدهد.
همهچیز از یک جلسهی ناگهانی شروع شد.
نه تشریفات.
نه لبخند.
تهیونگ را بیخبر به تالار خاندان سلطنتی فراخواندند.
درِ سنگین پشت سرش بسته شد و صدایش مثل ضربهای در سینهاش نشست.
پدرش در رأس میز نشسته بود.
ملکه کنار او—چهرهای سردتر از همیشه.
عموها، مشاوران ارشد، و کسانی که قدرتشان را پشت سکوت پنهان میکردند.
هیچکس تعظیم نکرد.
پدرش اولین کسی بود که حرف زد:
♤ از کی… محافظت با همخوابگی اشتباه گرفته میشه؟
تهیونگ نفسش را حبس کرد.
– مراقب حرف—
♤ مراقب آبروی خاندان باش.
صدا بلند شد.
♤ فکر کردی قصر کور است؟
ملکه آرام، اما برنده گفت:
♡ رابطهای که نباید شکل میگرفت، شکل گرفته.
♡ و مقصرش… محافظ توست.
تهیونگ با خشم جلو آمد.
– نه.
– تصمیم من بوده.
همان لحظه، یکی از مشاوران گفت:
£ پس تصمیم تو، امنیت تاج رو به خطر انداخته.
و جملهی بعدی… تیر خلاص بود.
£ محافظ بازداشت شده.
تهیونگ خشکش زد.
– چی؟
پدرش بدون احساس گفت:
♤ به جرم عبور از حد.
♤ و سوءاستفاده از اعتماد سلطنتی.
تهیونگ فریاد زد:
– شما حق ندارید—
♤ ما حق داریم همهچیز رو حفظ کنیم. حتی از تو.
---
زندان سنگی
جونگکوک حتی فرصت توضیح نداشت.
دستبند نبود.
نیازی هم نبود.
نگاهها کافی بودند.
او را به سلولی زیر برج غربی بردند؛
دیوارهای سنگی، نور کم، و سکوتی که فشار میآورد.
فرمانده با صدایی که میلرزید گفت:
^ «دستور از بالاست.»
جونگکوک فقط سر تکان داد.
نه دفاع.
نه اعتراض.
«×شاهزاده خبر داره؟»
فرمانده جواب نداد.
و همین… بدترین بخشش بود.
---
شب، تهیونگ را دوباره فراخواندند.
اینبار ملکه تنها بود.
♡ اگر بخوای این رسوایی تموم بشه…
♡ اگر بخوای جونگکوک زنده از این قصر بره—
تهیونگ با چشمانی سرخ گفت:
– چی میخواید؟
ملکه نگاهش را تیز کرد.
♡ انتخاب کن.
♡ یا ولیعهدی،
♡ یا یک محافظ که هیچوقت قرار نبود بهت نزدیک بشه.
تهیونگ زمزمه کرد:
– این باجگیریه.
♡ این حکمرانیه.
سپس آرام، بیرحم:
♡ فردا اعلام میکنیم که محافظ به دلیل تخلف…
برای همیشه از گارد سلطنتی حذف شده.
♡ اگر مخالفت کنی—
مکث.
♡ زندانش… آخرین مرحله نخواهد بود.
---
همان شب،
تهیونگ پشت دیوار سنگی زندان ایستاد.
اشک در چشمانش جمع شده بود نه اجازه ی گریه کردن داشت و توان نگه داشتن.
نه اجازهی دیدار داشت.
نه اجازهی حرف زدن.
اما آهسته گفت:
– من اینجام.
سعی میکرد بغضش رو نشان نده که دل جونگکوک به لرزه در بیاد.
و از آنسوی دیوار،
صدایی آرام و محکم جواب داد:
«×میدونم.»
حال جونگکوک بهتر از تهیونگ نبود اما آن دو سعی میکردن نه از درون حداقل در ظاهر قوی بنظر بیان.
یعنی عشق آنها در این مدت کوتاه قرار بود خلاصه بشه.
تهیونگ آروم گفت:_ نگران نباش هر اتفاقی بیوفته اولویت من تویی .
همین یک جمله
کافی بود تا هر دو بفهمند—
این فقط یک دعوا نیست.
این جنگ با تاج است.
و هیچکدامشان
دیگر راه برگشتی ندارند.
---
✨ پایان پارت ۲۳
منتظر باش!
حمایت🌸
انتظارش رو نداشتی نه 😂
- ۷۰
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط