the building infogyg پارت17
#the_building_infogyg #پارت17
تهیونگ
پامو رویی پام انداخته بودم وبه دختری که جلوم بیهوش بود چشم دوخته بودم بیدار شدش یادمه خیلی تقلا کرد بهش آمپول بیهوشی زدن
دختره:آچا بزارین برم چه بلایی سرش اوردین
من:هیع هیع آروم داد و بیداد نداره که
دختره:بزار برم میخوام برم دوستام کجایین
اومد در ماشین باز کنه تا ازش بپره زنجیر گرفتم کشیدمش سمت خودم
باهاش چشم توچشم بودم
من:اولا واسه هرکسی این بچه بازی هاتو میکردی تموم شدش تو الآن زندانی وفک نکن هرکاری میتونی انجام بدی بعدم اگه خیلی دوستاتو دوس داری بهتر این آدم هایی خوب به حرفام گوش کنی فهمیدی
دختره:ازتون متنفرم فقط.بگو دوستام آچا حالشون خوبه
من:حالشون خوبه نگران نباش
کز کرد یه گوشه ماشین
من:راننده به سمت کاخ برو
راننده:اطاعت قربان اما مگه عمارت شاهزاده نمیرفتین
من:نه نمیخواد برو سمت کاخ
راننده:چشم
من:هیع اسمت چیه؟
دختره:رکسانا
من:منم ته البته بهتر سرور ته ازدهنت نیفته فهمیدی
رکسانا:فهمیدم
من:یه چیزی روفراموش کردی
رکسانا:نه بچه ننه
من:چی گفتی
رکسانا:بچه نن
که خودمو به سرعت بهش رسوندم گلوشو گرفتم
من:یه بار از دهنت اسم خاندانمو ببری آخرین روزیه طلوع خورشیدو میبینی
***//***//***//**//**
یونگ
وارد کاخ شدیم
من:زیاد سروصدا نکن هرکدوم از اتاقارو خواستی بردار برایی خودت
دیدم جواب نمیدی برگشتم سمتش
من:شنیدی یاکری
می یونگ:شنیدم
رفت سمت اتاقایی طبقه بالا چه لج درار بود قیافه پوکرش اما رنگ چشایی جذابی داشت اما اونم یه زندانی منم مجبورم زندانبان باشم هع زندانبان نشده بودیم که به لطف چان وبابابزرگ پادشاهش شدیم
می یونگ:اینجا آب دارین یا باید مثل شماهاخون بخورم
من:مام مثل شماها زندگی میکنیم کمی
دیدم داره بی تفاوت نگاهم میکنه پوزخندی زدم
من:ویکا ویکا بیا
یهو پشت می یونگ واستاد
ویکا:بله قربان
که صدایی جیغ می.یونگ بلندشدش خندم گرفت
من:آشپزخونه وجاهایی دیگه رو بهش نشون بده
ویکا:اطاعت قربان بهشون نشون میدم
همراه من بیاید خانوم جوان
می یونگ:باشه
پشت سر ویکا راه افتاد رفتن رویی کاناپه دراز کشیدم چشامو گذاشتم رویی هم دیگه
*قربان نشونش دادم
پریدم از خواب هوف
من:ویکا یه اهنی یه اوهونی بکن ترسیدم
ویکا:اطاعت قربان
وناپدید شدش
تهیونگ
پامو رویی پام انداخته بودم وبه دختری که جلوم بیهوش بود چشم دوخته بودم بیدار شدش یادمه خیلی تقلا کرد بهش آمپول بیهوشی زدن
دختره:آچا بزارین برم چه بلایی سرش اوردین
من:هیع هیع آروم داد و بیداد نداره که
دختره:بزار برم میخوام برم دوستام کجایین
اومد در ماشین باز کنه تا ازش بپره زنجیر گرفتم کشیدمش سمت خودم
باهاش چشم توچشم بودم
من:اولا واسه هرکسی این بچه بازی هاتو میکردی تموم شدش تو الآن زندانی وفک نکن هرکاری میتونی انجام بدی بعدم اگه خیلی دوستاتو دوس داری بهتر این آدم هایی خوب به حرفام گوش کنی فهمیدی
دختره:ازتون متنفرم فقط.بگو دوستام آچا حالشون خوبه
من:حالشون خوبه نگران نباش
کز کرد یه گوشه ماشین
من:راننده به سمت کاخ برو
راننده:اطاعت قربان اما مگه عمارت شاهزاده نمیرفتین
من:نه نمیخواد برو سمت کاخ
راننده:چشم
من:هیع اسمت چیه؟
دختره:رکسانا
من:منم ته البته بهتر سرور ته ازدهنت نیفته فهمیدی
رکسانا:فهمیدم
من:یه چیزی روفراموش کردی
رکسانا:نه بچه ننه
من:چی گفتی
رکسانا:بچه نن
که خودمو به سرعت بهش رسوندم گلوشو گرفتم
من:یه بار از دهنت اسم خاندانمو ببری آخرین روزیه طلوع خورشیدو میبینی
***//***//***//**//**
یونگ
وارد کاخ شدیم
من:زیاد سروصدا نکن هرکدوم از اتاقارو خواستی بردار برایی خودت
دیدم جواب نمیدی برگشتم سمتش
من:شنیدی یاکری
می یونگ:شنیدم
رفت سمت اتاقایی طبقه بالا چه لج درار بود قیافه پوکرش اما رنگ چشایی جذابی داشت اما اونم یه زندانی منم مجبورم زندانبان باشم هع زندانبان نشده بودیم که به لطف چان وبابابزرگ پادشاهش شدیم
می یونگ:اینجا آب دارین یا باید مثل شماهاخون بخورم
من:مام مثل شماها زندگی میکنیم کمی
دیدم داره بی تفاوت نگاهم میکنه پوزخندی زدم
من:ویکا ویکا بیا
یهو پشت می یونگ واستاد
ویکا:بله قربان
که صدایی جیغ می.یونگ بلندشدش خندم گرفت
من:آشپزخونه وجاهایی دیگه رو بهش نشون بده
ویکا:اطاعت قربان بهشون نشون میدم
همراه من بیاید خانوم جوان
می یونگ:باشه
پشت سر ویکا راه افتاد رفتن رویی کاناپه دراز کشیدم چشامو گذاشتم رویی هم دیگه
*قربان نشونش دادم
پریدم از خواب هوف
من:ویکا یه اهنی یه اوهونی بکن ترسیدم
ویکا:اطاعت قربان
وناپدید شدش
۴.۷k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.