18پارت the building infogyg
18پارت #the_building_infogyg #
می یونگ
وسایلامو جا به جا کردم ورویی تخت
دراز کشیدم.پوف چه شانسی از دخترا
هیچ خبری ندارم یعنی اونا در رفتن
موقع مزایده رو هنوز.یادمه ازخودم
تنفر داشتم چرا حرفایی آچاورکسانا رو
قبول نکردم وحالا دارم چوبشو دارم
میخورم
ویکا:خانوم بیاین پایین وقته شامه
من:میل ندارم
ویکا:اما قانونه بیاید پایین
من:گفتم که گرسنم نیستش برو
دیگه صدای از پشت در اتاق نشنیدم
که یهو صدایی از پشت سرم شنیدم
*مگه نشنیدی بهت چی گفتم
من:بلد نیستی در بزنی
یونگ:این عمارت منه نیازی نیس در
بزنم
من:وقتی به من دادی این اتاق رو پس
حتما مال منه وحریم خصوصی منه
پس لطف کن برو بیرون در بزن بعد بیا
داخل
یونگ:هع انسانهایی ضعیف فقط بلدین
حرف بزنین نه عمل
من:قطعا تو دنیایی ما زندگی نکردی که
زرزر میکنی
اومد تو یه قدمیم یک ثانیه بیشتر
طول نکشید حتی بااون چشماش بهم
چشم دوخته بود از درون میترسیدم
اما به رویی خودم نمیاوردم
***///***///***
یونگ
این بچه کوچولو ها بود چشماش البته
آدمیزاد ها ارزش ندارن چشماش بی
روح بود بی حس واین جذاب میکردش
من:وقتی من میگم بیا باید بیا فهمیدی
آدمیزاد!
می یونگ:چرااینقدراز این لفظ استفاده
میکنی من و تو آنچنان تفاوتی نداریم
بادستام گلوش گرفتم بدم میومد مارو
باخودشون یکی میکنن
من:دیدی تفاوت ما خیلی بیشتر ازاون
چیزی که فهمیدی ما مثل شما ضعیف
نیستیم
ولش کردم پوزخندی زدم سرفه میکرد
من:میایی پایین فهمیدی من برعکس
اونایی دیگه بلد نیستم حرفمو دوبار
تکرار کنم
رفتم پایین پشت میز نشستم می.یونگ هم اومد پایین نشست پشت میز
دورترین نقطه ویکا اومد نزدیکش
ویکا:بفرمایید خانوم
می.یونگ:ممنونم ازت درضمن من
خانوم نیستم آدمم مثل دوستام که
اسیر امثال شماست که بازور مارو
گرفتین
خودمو زدم بع نشنیدن حرفش
من:سروصدا بین غذا ممنوع بخورغذاتو
شروع کردم به غذا خوردن
من:ویکا نوشیدنی
ویکا:اطاعت قربان
می.یونگ:ببخشید میشه بهم آب بدین
ویکا:حتما
لبخندی زد اولین باری بود که میدیدم
ویکا برایی کسی لبخند میزنه این
نشون میده شخصیتش مورد احترامه
می یونگ
وسایلامو جا به جا کردم ورویی تخت
دراز کشیدم.پوف چه شانسی از دخترا
هیچ خبری ندارم یعنی اونا در رفتن
موقع مزایده رو هنوز.یادمه ازخودم
تنفر داشتم چرا حرفایی آچاورکسانا رو
قبول نکردم وحالا دارم چوبشو دارم
میخورم
ویکا:خانوم بیاین پایین وقته شامه
من:میل ندارم
ویکا:اما قانونه بیاید پایین
من:گفتم که گرسنم نیستش برو
دیگه صدای از پشت در اتاق نشنیدم
که یهو صدایی از پشت سرم شنیدم
*مگه نشنیدی بهت چی گفتم
من:بلد نیستی در بزنی
یونگ:این عمارت منه نیازی نیس در
بزنم
من:وقتی به من دادی این اتاق رو پس
حتما مال منه وحریم خصوصی منه
پس لطف کن برو بیرون در بزن بعد بیا
داخل
یونگ:هع انسانهایی ضعیف فقط بلدین
حرف بزنین نه عمل
من:قطعا تو دنیایی ما زندگی نکردی که
زرزر میکنی
اومد تو یه قدمیم یک ثانیه بیشتر
طول نکشید حتی بااون چشماش بهم
چشم دوخته بود از درون میترسیدم
اما به رویی خودم نمیاوردم
***///***///***
یونگ
این بچه کوچولو ها بود چشماش البته
آدمیزاد ها ارزش ندارن چشماش بی
روح بود بی حس واین جذاب میکردش
من:وقتی من میگم بیا باید بیا فهمیدی
آدمیزاد!
می یونگ:چرااینقدراز این لفظ استفاده
میکنی من و تو آنچنان تفاوتی نداریم
بادستام گلوش گرفتم بدم میومد مارو
باخودشون یکی میکنن
من:دیدی تفاوت ما خیلی بیشتر ازاون
چیزی که فهمیدی ما مثل شما ضعیف
نیستیم
ولش کردم پوزخندی زدم سرفه میکرد
من:میایی پایین فهمیدی من برعکس
اونایی دیگه بلد نیستم حرفمو دوبار
تکرار کنم
رفتم پایین پشت میز نشستم می.یونگ هم اومد پایین نشست پشت میز
دورترین نقطه ویکا اومد نزدیکش
ویکا:بفرمایید خانوم
می.یونگ:ممنونم ازت درضمن من
خانوم نیستم آدمم مثل دوستام که
اسیر امثال شماست که بازور مارو
گرفتین
خودمو زدم بع نشنیدن حرفش
من:سروصدا بین غذا ممنوع بخورغذاتو
شروع کردم به غذا خوردن
من:ویکا نوشیدنی
ویکا:اطاعت قربان
می.یونگ:ببخشید میشه بهم آب بدین
ویکا:حتما
لبخندی زد اولین باری بود که میدیدم
ویکا برایی کسی لبخند میزنه این
نشون میده شخصیتش مورد احترامه
۴.۳k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.