part 54
part 54
ات
شب شده بود من کله روز رو از اتاقم نیومدم بیرون وقته شام بود اجوما در زد و اومد داخل
اجوما: شام حاضره خانم جئون گفتن بیاین پایین واسیه شام
ات: باشه الان میام
اجوما رفت بیرون منم از تخت بلند شدم و رفتم پایین سره میز شام نشستم جونکوک نیومده بود فقط پدر مادر و مینسو بودن بدون اینکه چیزی بگم داشتم غذا میخوردم
مینسو: مادر فردا تولدمه یادتون که نرفته
م/ج : نه دخترم یادم نرفته واسیه فردا شب چشن تولد میگیریم و همه میان
مینسو : خیلی خوبه مادر فردا شب جشن تولد میگیریم باشه پدر
پ/ج: باشه هرجور راحتی
دخترم ات خیلی ساکتی هیچ حرفی نمیزنی چیزی شده
ات: نه پدر چیزی نشده
غذا مو خوردم و بلند شدم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم یکم گذشت خوابم برد
جونکوک
کارم تو شرکت طول کشید وقتی رسیدم خونه همه خوابیده بودن شام نخوردم رفتم اتاقم دیدم ات خوابیده بود لباسمو عوض کردم رفتم رویه تخت دراز کشیدم دستامو دوره کمره ات حلقه کردم و ات رو به خودم نزدیک کردم و خوابیدم
(ویو صبح)
ات
صبح شده بود خواستم بلند شم اما جونکوک خیلی سفت منو گرفته بود یه جوری خودمو ازش دور کردم و بلند شدم از کمد یه لباس برداشتم و پوشیدم موهامو درست کردم و یکم به خودم رسیدم جلوی آینه وایستاده بود یهو دستی دوره کمرم حلقه شد
جونکوک: صبح بخیر
ات: صبح بخیر برو آماده شو بریم پایین واسیه صبحانه
جونکوک : باشه( آلوبالو )
رفتم لباسمو رو بر داشتم و پوشیدم موهامو شونه زدم و با تو رفتم پایین سره میز صبحانه نشستیم
مینسو: داداش امشب جشن تولدمه پس باز دیر نکنی
جونکوک: خودمو میرسونم
(درحال خوردن غذا )
ات
جونکوک صبحانه خورد و رفت شرکت منم صبحانه خوردم و رفتم تویه حیات نشستم خیلی هوای خوبی بود بوی اون درختای بزرگی که دوره بره حیات هستن خیلی خوبه
ادامه دارد ^^^^^^
ات
شب شده بود من کله روز رو از اتاقم نیومدم بیرون وقته شام بود اجوما در زد و اومد داخل
اجوما: شام حاضره خانم جئون گفتن بیاین پایین واسیه شام
ات: باشه الان میام
اجوما رفت بیرون منم از تخت بلند شدم و رفتم پایین سره میز شام نشستم جونکوک نیومده بود فقط پدر مادر و مینسو بودن بدون اینکه چیزی بگم داشتم غذا میخوردم
مینسو: مادر فردا تولدمه یادتون که نرفته
م/ج : نه دخترم یادم نرفته واسیه فردا شب چشن تولد میگیریم و همه میان
مینسو : خیلی خوبه مادر فردا شب جشن تولد میگیریم باشه پدر
پ/ج: باشه هرجور راحتی
دخترم ات خیلی ساکتی هیچ حرفی نمیزنی چیزی شده
ات: نه پدر چیزی نشده
غذا مو خوردم و بلند شدم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم یکم گذشت خوابم برد
جونکوک
کارم تو شرکت طول کشید وقتی رسیدم خونه همه خوابیده بودن شام نخوردم رفتم اتاقم دیدم ات خوابیده بود لباسمو عوض کردم رفتم رویه تخت دراز کشیدم دستامو دوره کمره ات حلقه کردم و ات رو به خودم نزدیک کردم و خوابیدم
(ویو صبح)
ات
صبح شده بود خواستم بلند شم اما جونکوک خیلی سفت منو گرفته بود یه جوری خودمو ازش دور کردم و بلند شدم از کمد یه لباس برداشتم و پوشیدم موهامو درست کردم و یکم به خودم رسیدم جلوی آینه وایستاده بود یهو دستی دوره کمرم حلقه شد
جونکوک: صبح بخیر
ات: صبح بخیر برو آماده شو بریم پایین واسیه صبحانه
جونکوک : باشه( آلوبالو )
رفتم لباسمو رو بر داشتم و پوشیدم موهامو شونه زدم و با تو رفتم پایین سره میز صبحانه نشستیم
مینسو: داداش امشب جشن تولدمه پس باز دیر نکنی
جونکوک: خودمو میرسونم
(درحال خوردن غذا )
ات
جونکوک صبحانه خورد و رفت شرکت منم صبحانه خوردم و رفتم تویه حیات نشستم خیلی هوای خوبی بود بوی اون درختای بزرگی که دوره بره حیات هستن خیلی خوبه
ادامه دارد ^^^^^^
۹.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.