رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۷۷
*ویدا: 😐🤣خوبش میکنی
*فرشته: ولی اینهمه اذیتت میکنه چرا باهاش هیجی نمیگی پر رو شده 😒
*ویدا: هیچی نگفته میخواد بکشتم وای به حال اینکه چیزی بگم یا بلایی سرش بیارم
*فرشته: ارتاواز بیشعور هم کاری با شیدا نداره نمیدونم گرا بعد فهمیدن کاری که شیدا با تو کرده واکنشی نشون نداده
*فرشته: اون از همه چی خبر داره ما حتی بهش فکرهم کنیم میفهمه:/
*فرشته: مثل خر حرسم گرفتههههههههه
ویدا: چی بگم دختر عمش معلومه از من براش مهم تره من
*فرشته: ولی باید طرف حقو بگیره
*ویدا: چی بگم والا
*ویدا: ببخشید من باید برم خستمه میخوام بخوابم
*فرشته: باشه گلم 😘
*فرشتع: استراحت کن خدانگهدار
*ویدا: خدانگهدار ♡
از واتساپ در اومدم و گوشیمو خاموش کردم و شروع کردم گریه کردن...... نمیدونم جند وقت بود داشتم گریه میکردم چشم هام درد گرفته بود سرم هم درد بود رفتم نگاهی به خودم توی اینه انداختم خدایا مگع گناه من چیه که بچه پولدار نشدم.... چشم هام از شدت گریه رگاش در اومده بود و کامل قرمز شده بود برگشتم برم روی تخت که دیدم ساحره اونحا نشسته
گفتم: تو چته همش هر وقت دلت بخوای میای میری.... باز چته چرا اومدی
مره: میخوای امشب ثابت کنم ارتاواز تورو دوست نداره؟
گفتم ولم کن دست از سرم بردار ولم کننن
گفت: ام خوب نمیشه
اون تو رو دوست نداره
ادامه دارد
فصل ۳
پارت ۷۷
*ویدا: 😐🤣خوبش میکنی
*فرشته: ولی اینهمه اذیتت میکنه چرا باهاش هیجی نمیگی پر رو شده 😒
*ویدا: هیچی نگفته میخواد بکشتم وای به حال اینکه چیزی بگم یا بلایی سرش بیارم
*فرشته: ارتاواز بیشعور هم کاری با شیدا نداره نمیدونم گرا بعد فهمیدن کاری که شیدا با تو کرده واکنشی نشون نداده
*فرشته: اون از همه چی خبر داره ما حتی بهش فکرهم کنیم میفهمه:/
*فرشته: مثل خر حرسم گرفتههههههههه
ویدا: چی بگم دختر عمش معلومه از من براش مهم تره من
*فرشته: ولی باید طرف حقو بگیره
*ویدا: چی بگم والا
*ویدا: ببخشید من باید برم خستمه میخوام بخوابم
*فرشته: باشه گلم 😘
*فرشتع: استراحت کن خدانگهدار
*ویدا: خدانگهدار ♡
از واتساپ در اومدم و گوشیمو خاموش کردم و شروع کردم گریه کردن...... نمیدونم جند وقت بود داشتم گریه میکردم چشم هام درد گرفته بود سرم هم درد بود رفتم نگاهی به خودم توی اینه انداختم خدایا مگع گناه من چیه که بچه پولدار نشدم.... چشم هام از شدت گریه رگاش در اومده بود و کامل قرمز شده بود برگشتم برم روی تخت که دیدم ساحره اونحا نشسته
گفتم: تو چته همش هر وقت دلت بخوای میای میری.... باز چته چرا اومدی
مره: میخوای امشب ثابت کنم ارتاواز تورو دوست نداره؟
گفتم ولم کن دست از سرم بردار ولم کننن
گفت: ام خوب نمیشه
اون تو رو دوست نداره
ادامه دارد
- ۹.۳k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط