رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل۳
پارت ۷۸
البته بدم هم نمیومد بهم ثابت کنه....
گفتم: خوب باشه موافقم ولی چی تو ذهنته
مره: استراحت کن فعلا و یهو غیب شد
در اتاقو باز کردم رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم رفتم تو اشپز خونه واسه خودم املت درست کردم و شروع کردم بع خوردن بعد برگشتم توی اتاق و خوابم برد.....
چشم هامو باز کردم یه جا عجیب غریب بودم که تاریک بود دراز کشیده بودم روی یه تخت
و یه مرد مو قرمز جلوم دیدم که کاملا قرمز بود و موهای بلندی داشت قیافش مثل خاننده های راک بود صورتی رنگ پریده کاملاااااا اون مره بود همون ساحره ولیییییی
گفتم: تو مگه نمرده بودییییییییبببی تو زندگی بعدیت بودی
مره: خوب همیشه چیزی رو که میبینی فکر نکن همون واقعیه خودمو اونحوری نشون میدم تا همه فکر کنن من مردم ولی زندم و اینو از همه پنهان کردم جز پدر و چند تا از خواهر برادرا و اینجا دنیای جن های شروره
اگه ارتاواز واقعا تورو دوست داشته باشه میاد دنبالت
گفتم: منظورت از پدر کیه:
شیطان چون از همه جن ها بزرگ تره همه بهش میگن پدر
گفتم ک این طور و یهو غیب شد
عجیب بود نه دردی داشتم نه زخمی!
ادامع دارد....
دیدگاه ها (۳۲)

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۸۷حوصلم سر رفته بود یعنی ارتا...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت۷۹گفت: خانوم رعیس و پسرشون خون...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷۷*ویدا: 😐🤣خوبش میکنی *فرشته:...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷۵ساحره: ببین اون تورو دوست ن...

ᴵ ʲᵘˢᵗ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵉˣᵖᵉʳⁱᵉⁿᶜᵉ ˡᵒᵛᵉ.✰ᴾᵃʳᵗ✰⑤_هو روراسرمو برگردونند...

پست اولمه حمایت کنید ❤️

ویو جونگکوک: عروس مافیاپارت :۷وقتی ردشو برام زدن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط