رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۷۵
ساحره: ببین اون تورو دوست نداره اگه بهش علاقه مند شی باهاش هم ازدواج کنی عاقبت خوشی نمیبینم خوشبخت نمیشید شما برای هم نیستید عمر خودتو بااون نگذرون ارزش نداره با گفتن این حرفاش اشک تو چشم هام جم شد و گفتم زندگی من به توچه تا حالا کل خانوادمو ازم گرفتی اونم میخوای ازم بگیری
ساحره: اخی عزیزم چون خودم دوستت دارم دوست دارم تنها فرد زندگیت باشم و بدون تو و ارتاواز از یه جنس مردم نیستید تفاوت طبقاتی بین تون هست اون پولداره تو فقیر هیچ جوره نمیتوتید باهم باشید اون با شیدا ازدواج میکنه چند ماه دیگع متعلق به تونیست
گفتم نخیر این جوری نیست
گفت : حالا میبینی عشقم
گفتم: خفه شووووووووو و شروع کردم به گریه کردن دیگه دلم نمیخواست پیش خاله نرگس بمونم دلمم نمیخواست پیش ساحره برم
چقد من بدبخت بودم! 😭😭😭
یهو مره غیب شد شروع کردم به گریه
چشم هامو بستم ومثل بارون فقط اشک ریختم تا حدی که چشم هام درد گرفت 😕
سرم شکسته بود درد سرم یه جا!
درد دلم یه جا! 🙂
از تخت بلند میشم میرم بیرون
خاله نرگس میاد سمتم خوبی خاله سرت بهتره؟ گفتم اره گفت الان میرم حساب میکنم میام پیشت باش؟ گفتم باشع
رفت حساب کرد نمیدونم چند دقیقه گذشت
بعد رفت پیش دکتر دکتر گفت باید بریم عکس بگیریم تا کارا رو کردیم حدودا صب ساعت ۹و رب بود که رسیدیم به خونه
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۶)

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷۷*ویدا: 😐🤣خوبش میکنی *فرشته:...

رمان هستی بان تاریکیفصل۳پارت ۷۸البته بدم هم نمیومد بهم ثابت ...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۷۴چند ساعت بعد خاله نرگس شام ...

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۷۳خاله نرکس از زنه پرسید: ا...

فیک عشق ابدی

شوهر دو روزه پارت۸۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط