love game"part¹⁷"
love game"part¹⁷"
"جایی که داستان عاشقانه ای شکل گرفت..."
*تو چشمام نگاه کن و قسم بخور.....قسم بخور که باهام میمونی*
*.....قسم میخورم که......هرچیم بشه.....تا ورقه آخر زندگیم کنارت میمونم*
_
^سل....^:Kook
^سلام^:Clara
^سلام قشنگم.....چیکار میکنی؟؟؟^:Kook
^غذا درست میکنم^:Clara
^مگه نگفتم استراحت کن^:Kook
^گفتی فکر کن خونه خودته.....منم یکی از کارایی که تو خونه خودم میکنم غذا درست کردنه^:Clara
^........قانع شدم^:Kook
^برو لباساتو عوض کن بعد بیا پایین تا غذا بخوریم^:Clara
^باشه^:Kook
'درحال چیدن میز بود و همانطورکه با صدای زیباو دلنشینش آهنگ میخواند..............
دستانی را دور کمرش احساس کرد'
^صدات....زندگیه تازهای به روحم میبخشه^:Kook
^واقعا؟؟صدام قشنگه؟؟؟^:Clara
^زیادی قشنگه^:Kook
^برگشتو به چشمان شخص روبهرویش خیره شد، دستانش را پشت گردن پسر برد و باحالت اغواگرانهای لب زد'
^هیچ میدونستی که.....شنیدن این حرفا ازتو.....باعث میشه مثل مادری که برای اولین بار کلمه مامان رو از زبون بچش میشنوه........ذوق کنم؟؟؟^:Clara
'دروغ نمیگفت......حرفاش خوده حقیقت بود......وقتی جونگ کوک از کلارا تعریف میکرد......کلارا همچون مادری که برای اولین بار کلمه مامان را از زبان بچهاش میشنید.....ذوق زده میشد.......
پسرک.....ساکت به چشمان خمار کلارا خیره بود.....این نوع حرف زدن کلارا....هوش از سر جونگ کوک پراند بود.....جئون چشمانش را به لبهان کلارا دوخت و فاصله بینشان را به صفر رساند و روی لبهای دخترک لب زد'
^کلارام.....اینطوری نگام نکن....نمیتونم خودمو کنترل کنم....^:Kook
'دخترک که از وضعیت راضی بود دوباره با همان لحن قبلی دهن باز کرد'
^مگه چطوری نگات کردم؟؟؟^:Clara
^کلارا....داری دیوونم میکنی....اینطوری حرف زدنت.....^:Kook
'همانطور که درحال حرف زدن بود سرش را به گردن کلارا رساند و بوسه هایی آتیش روی گردن سفیدو خوش بوی دخترک گذاشت'
^.....اینطوری نگاه کردنت.....هوش ازسرم میپرونه^:Kook
^کوکی....نیازی نیست خودتو کنترل کنی^:Clara
^کلارا تو.....تو....عطر تنت مست کنندس....داره دیوونم میکنه^:Kook
[ایکاش اسم خودمو مینوشتم.....اشتباه بزرگی کردم.....اینطوری حداقل حرص نمیخوردم....]
'سرگرم بودند که با بوی سوختگی به خودشان آمدند'
^وای نه.....^:Clara
'دخترک از آغوش بزرگ پسر بیرون آمد و زیر غذا را خاموش کرد'
^سوخت؟؟؟^:Kook
^نه.......ولی در مرز سوختن بود^:Clara
^خب میشه خوردش مگه نه؟؟^:Kook
^آره^:Clara
'داشت غذارا از روی گاز برمیداشت که متوجه خنده های ریز ریزکیه پسرک شد'
^چیشده؟؟؟^:Clara
^گردنت^:Kook
^چی؟؟؟^:Clara
'از آشپزخانه خارج شدو به سمت آینه رفت........به خودش در آینه نگاه کرد که متوجه کبودی های روی گردنش شد.........
*ادامش تو کامنتا*
"جایی که داستان عاشقانه ای شکل گرفت..."
*تو چشمام نگاه کن و قسم بخور.....قسم بخور که باهام میمونی*
*.....قسم میخورم که......هرچیم بشه.....تا ورقه آخر زندگیم کنارت میمونم*
_
^سل....^:Kook
^سلام^:Clara
^سلام قشنگم.....چیکار میکنی؟؟؟^:Kook
^غذا درست میکنم^:Clara
^مگه نگفتم استراحت کن^:Kook
^گفتی فکر کن خونه خودته.....منم یکی از کارایی که تو خونه خودم میکنم غذا درست کردنه^:Clara
^........قانع شدم^:Kook
^برو لباساتو عوض کن بعد بیا پایین تا غذا بخوریم^:Clara
^باشه^:Kook
'درحال چیدن میز بود و همانطورکه با صدای زیباو دلنشینش آهنگ میخواند..............
دستانی را دور کمرش احساس کرد'
^صدات....زندگیه تازهای به روحم میبخشه^:Kook
^واقعا؟؟صدام قشنگه؟؟؟^:Clara
^زیادی قشنگه^:Kook
^برگشتو به چشمان شخص روبهرویش خیره شد، دستانش را پشت گردن پسر برد و باحالت اغواگرانهای لب زد'
^هیچ میدونستی که.....شنیدن این حرفا ازتو.....باعث میشه مثل مادری که برای اولین بار کلمه مامان رو از زبون بچش میشنوه........ذوق کنم؟؟؟^:Clara
'دروغ نمیگفت......حرفاش خوده حقیقت بود......وقتی جونگ کوک از کلارا تعریف میکرد......کلارا همچون مادری که برای اولین بار کلمه مامان را از زبان بچهاش میشنید.....ذوق زده میشد.......
پسرک.....ساکت به چشمان خمار کلارا خیره بود.....این نوع حرف زدن کلارا....هوش از سر جونگ کوک پراند بود.....جئون چشمانش را به لبهان کلارا دوخت و فاصله بینشان را به صفر رساند و روی لبهای دخترک لب زد'
^کلارام.....اینطوری نگام نکن....نمیتونم خودمو کنترل کنم....^:Kook
'دخترک که از وضعیت راضی بود دوباره با همان لحن قبلی دهن باز کرد'
^مگه چطوری نگات کردم؟؟؟^:Clara
^کلارا....داری دیوونم میکنی....اینطوری حرف زدنت.....^:Kook
'همانطور که درحال حرف زدن بود سرش را به گردن کلارا رساند و بوسه هایی آتیش روی گردن سفیدو خوش بوی دخترک گذاشت'
^.....اینطوری نگاه کردنت.....هوش ازسرم میپرونه^:Kook
^کوکی....نیازی نیست خودتو کنترل کنی^:Clara
^کلارا تو.....تو....عطر تنت مست کنندس....داره دیوونم میکنه^:Kook
[ایکاش اسم خودمو مینوشتم.....اشتباه بزرگی کردم.....اینطوری حداقل حرص نمیخوردم....]
'سرگرم بودند که با بوی سوختگی به خودشان آمدند'
^وای نه.....^:Clara
'دخترک از آغوش بزرگ پسر بیرون آمد و زیر غذا را خاموش کرد'
^سوخت؟؟؟^:Kook
^نه.......ولی در مرز سوختن بود^:Clara
^خب میشه خوردش مگه نه؟؟^:Kook
^آره^:Clara
'داشت غذارا از روی گاز برمیداشت که متوجه خنده های ریز ریزکیه پسرک شد'
^چیشده؟؟؟^:Clara
^گردنت^:Kook
^چی؟؟؟^:Clara
'از آشپزخانه خارج شدو به سمت آینه رفت........به خودش در آینه نگاه کرد که متوجه کبودی های روی گردنش شد.........
*ادامش تو کامنتا*
۲.۰k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.